part 5

6.7K 995 49
                                    

با خستگی خودش رو روی مبل ولو کرد و به روز سختی که داشت فکر کرد-آیش خیلی خستم.
همه چیز خلاف خواسته‌هاش پیش میرفت و جئون حتی بهش اجازه نمیداد خودش رو اثبات کنه، دلیل این نفرتش چی بود؟
مگه تهیونگ باهاش چیکار کرده بود؟ اگه فردا هم نذاره تهیونگ نزدیک چیزی بشه چی؟ تحمل اینکه یه روز دیگه هم توسط جونگکوک نادیده گرفته بشه رو داشت؟

همینطوری که تو ذهنش با سوالاتش در حال جنگ بود از جاش بلند شد تا به آشپزخونه بره، قطعا آشپزی کردن حالش رو خیلی خوب میکرد اون کار همیشه براش آرامش بخش بود.
_______

فنجونِ قهوه‌اش رو روی میز غذا خوری گذاشت و دستی تو موهای بلندش کشید تموم روز رو سعی میکرد اون کیم تهیونگ رو از انجام کارهای اصلی دور کنه، انگار کنه بود، یعنی نمیدید که توی آشپزخونه‌ی اون جایگاهی نداره؟ حتما قراره بازم فردا با تمام پررویی خودش رو برای آشپزی آماده کنه-پسره‌ی نفهم!!

همینکه در یخچال رو باز کرد با دیدن چندتا انبه‌ای که داخل ظرفی قرار داشتن لبخندی روی لبش نشست، انگار تموم مسائل مربوط به اون پسره رو فراموش کرد و فقط به طرز تهیه‌ی غذایی که تو ذهنش بود فکر میکرد چشم‌هاش رو ریز کرد و دوتا انبه از ظرف ورداشت-گوشت کباب شده با سس انبه.
با لبخند انبه‌‌ها رو کمی به بالا پرتاپ کرد و در یخچال رو بست،ممکنه کل روز رو در حال آشپزی و یا سرو کردن باشه،ولی بازم دلیل نمیشد که آشپزی کردن براش راه حل فرار از خستگی‌ها نباشه.
______

-گوشت کباب شده با سس انبه!

تهیونگ با افتخار و چشم‌های برق زده به غذایی که با سلیقه‌ی خودش پخته بود نگاه کرد، اون تو این کار عالی بود و خیلی خوب میتونست طعم‌ها رو تشخیص بده و خوب از عهده‌ی جور کردن طعم‌های مختلف با  هم برمیومد، تموم استادهایی که تهیونگ ازشون درس
میگرفت معتقد بودن که حتما یه روزی یه سرآشپزِ خیلی موفقی میشه ولی انگار جئون جونگکوک یکی از اونا نبود.
دوباره با فکر کردن به جونگکوک کمی صورتش تو هم رفت ولی سعی کرد سریع خودش رو جمع کنه،باید به حرف تراپیستش عمل میکرد و حتی وقتی کسی نباشه که ازش تقدیر کنه خودش خودش رو باارزش بشماره، چون هیچ دوستی نداشت ترجیح میداد احساسات و حرف‌هاش رو با کسی که علمش رو داره درمیون بذاره، بنظرش پول دادن به تراپیست و دردودل کردن با اون خانم مهربون که البته تهیونگ به مهربونی واقعیش پی برده بود و میدونست مثل بقیه‌ی تراپیست‌ها مهربونیِ غیرواقعیِ از سر پول نداره آسون‌تر از دوست پیدا کردن بود.

-کارت عالیه ته‌ته!
با خود شیفتگی و لبخند شیرینی چنگال و چاقوش رو بدست گرفت و بعد تشکر کردن از خودش مشغول خوردن گوشتش شد.
_______

نامجون با کلافگی مشغول تایپ کردن مطلبی بود که حلقه شدن دست‌های همسرش به دور گردنش مانع این کارش شد.
جیسو-زیاد کار میکنی چاگیا.
سرش رو کج کرد و بوسه‌ای به گردن شوهرش زد.
نامجون چشم‌هاش رو بست و سعی کرد بوی عطرِ جیسو رو حس کنه، یه هفته‌ای میشد که همسرش رو بخاطر کارهای رستوران درست حسابی نمیدید-یکی هم باید به خودت بگه این حرفو عسلم.

جیسو خنده‌ی کوتاهی کرد و از نامجون جدا شد و کنارش نشست، نامجون هم اون رو تو آغوشش گرفت.
جیسو همونطوری که داشت با موهای نامجون ور میرفت به آرومی به حرف اومد-از اون پسره چه خبر؟
نامجون که با لمس موهاش داشت کم کم خوابش میبرد "هومی" کشید و با تلاشی که تو باز نگه داشتن پلک‌هاش میکرد جوابش رو داد-منظورت تهیونگه؟
جیسو آروم سرش رو تکون داد-اوهوم.

نامجون کمی سرش رو عقب داد و به پشتیه کاناپه تکیه داد و با کلافگی "آهی" کشید-انگار جونگکوک نمیذاره به جایی برسه.
جیسو بادی به لپ‌هاش داد-جونگکوکی که من میشناسم هیچ وقت کوتاه نمیاد، حتما کاری میکنه که تهیونگ اونجا نمونه،از اون کله‌شق تر کم پیدا میشه.
نامجون-آیش!!نمیدونم، میخوام براش کاری کنم ولی خودت جونگکوک رو میشناسی.
جیسو دست‌هاش رو دور بدن شوهر خسته‌اش پیچید و سرش رو به سینه‌اش چسبوند-نگران نباش کم کم با بودنش کنار میاد پسر خودشیفته‌ات.

نامجون با این حرف جیسو خنده‌ای سر داد،دوستیِ اون و جونگکوک به ده سال پیش برمیگشت و جونگکوک جوون با جونگکوک الان خیلی فرق داشت، اون وقت‌ها از کنار نامجون جنب نمیخورد و همیشه با چشم‌های درخشان و لبخند خرگوشی به هیونگش نگاه میکرد و همین کارهاش باعث شده بود بهش لقب پسر کیم نامجون رو بدن، البته الان دیگه مثل قبل به هیونگش وابسته نبود.
نامجون-امیدوارم عسلم امیدوارم...
بوسه‌ای به موهای همسرش زد و با نوازش دست پیچیده شده‌ی دورش سعی کرد دوریِ چند روز رو اینطوری برطرف کنه و کمی از حضور زنش در کنارش لذت ببره.

_____

آشپزخونه با صدای جیغ و دادهای داهیون پر شده بود، همه سراسیمه خودشون رو بهش میرسوندن.
داهیون-کنده شدن؟ چندتان؟؟ لعنتی یه چیزی بگو!!!!
داهیونی که همیشه با احترام حرف میزد الان با شدت درد انگشت‌های بریده شده‌اش به چیزی اهمیت نمیداد و داشت با تموم وجودش رو سر هوسوک داد میکشید.

هوسوک-محض رضای خدا یکم ثابت وایستا تا بتونم ببینم.
با دقت به انگشت‌های داهیون نگاه کرد، داهیون همیشه از کار کردن با اون چاقوهای تیز وحشت داشت و این ترسش باعث شد همین چند دقیقه پیش یه خراش رو انگشت‌هاش ایجاد کنه ولی بنظر داهیون اون درد و خون حتما نشونه‌ی قطع شدن انگشت‌هاش بود-بگو اوپا بگو!!!

هوسوک به آرومی،طوری که بیشتر از این دوستش رو نترسونه به حرف اومد-چیزیت نیس داهیونی.

جونگکوک بقیه رو کنار زد و جلو اومد-یااا چه خبره؟
یونگی-شف، داهیون انگشتاش رو نصف کرده.
هوسوک با نگاه تاسف باری به هیونگش لبش رو با زبونش خیس کرد-چی میگی هیونگ!!!... نه شف فقط یه بریدگیه جزئیه.

داهیون با گریه به حرف اومد-ولی من احساسشون نمیکنم.
جونگکوک چشم‌هاش رو مالید و با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت- شما از تعداد جمعیت اون تو خبر دارین آیا؟ نباید همه اینطوری وایستین، مشتری‌ها اون تو منتظر اینن که سیر بشن، بعد شما اینجا دارین سربه‌سر هم میذارین؟ جانگ هوسوک، دست کیم داهیون رو پانسمان کن.
بعد داهیون رو خطاب قرار گرفت-نگران انگشتات نباش سر جاشونن اما اگه نمیتونی کار کنی اجازه داری بری خونه....بسه دیگه بقیه پخش بشین هر کسی به کارش برسه.
همه با دستور جونگکوک به کارشون برگشتن،ولی همونطور که جونگکوک گفت،بیرون از آشپزخونه پر از مشتری بود،با کار نکردن داهیون اوضاع سخت میشد.

یونگی قبل اینکه کارش رو از سر بگیره نظرش رو بیان کرد-شف کارِ داهیون رو بسپاریم به تهیونگ؟
جونگکوک به پشت چرخید، خواست به سمت اجاق گاز بره که با به یاد اوردن جمعیت اون داخل نفسش رو محکم بیرون فرستاد و ایستاد، باورش نمیشد که قراره این حرف رو بزنه ولی به همکاریِ اون پسره نیاز داشت، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره برگشت و به اون پسری که دست از پاک کردن ظرف‌ها ورداشته و مشتاقانه بهش نگاه میکرد، نگاه کرد-کیم تهیونگ با من بیا.

ابروهاش از خوشحالی بالا پریدن و گوش‌هاش انگار صداهارو بم میشنید، نتونست تکونی به بدنش بده این حرف جونگکوک یعنی داره بهش اجازه میده که آشپزی کنه؟
جونگکوک-اگه همین الان از جات تکون نخوری قسم میخورم بیرونت میکنم.
تهیونگ با دادی که جونگکوک کشید به خودش اومد و با هیجان به دنبالش راه افتاد...

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVWhere stories live. Discover now