part 24

5.6K 827 87
                                    

جونگکوک-عشق؟....عشق حسیه که نسبت به یکی پیدا میکنی،میخوایی همش پیشش باشی، همش به اون فکر کنی....

این حرف‌ها رو با یه لبخند ریز روی لبش زد.

چشم‌هاش رو باز کرد و به جفت چشم تهیونگ نگاه کرد-وقتی میبینیش ضربان قلبت یهو تند بشه ولی در عین حال آروم بشه، کنارش راحت باشی و احساس آرامش داشته باشی....با صداش دست و پات رو گم کنی و...

تهیونگ با صدای آرومی گفت-و؟

جونگکوک با صدای آرومی ادامه داد-بخوایی لمسش کنی، ببوسیش، غرق چشم‌هاش بشی، صداش رو بشنوی و نذاری بلایی سرش بیاد...

لباش رو جمع کرد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد-آره این یعنی عاشق شدن و دوست داشتن، یعنی فکر کنم...

تهیونگ هم لب‌هاش رو پایین داد-گمونم حس عجیبیه، ولی آمممم...

با دست سگش رو نشون داد-یعنی حسی که نسبت به جونگکوکی دارم عشقه؟ چون نمیخوام بلایی سرش بیاد و همش میخوام پیش خودم باشه.

صورت جونگکوک توی هم رفت، چرا باید سگش رو مثال بزنه؟ محض رضای خدا جونگکوک داشت چی فکر میکرد؟ انتظار داشت اون رو مثال بزنه بجای سگش؟

جونگکوک با صورت قرمزش کمی توی جاش جابه‌جا شد-اون....اونم عشقه ولی عشق واقعی رو باید با یه شخص تجربه کنی نه با یه سگ!!

این دیگه مسخره بود، داشت با لحن قهر با تهیونگ حرف میزد.

تهیونگ پشتش رک صاف کرد و سرش رو به پشتیه کاناپه تکیه داد-آه خدای من، چقدر سخته فهمیدن اینا.

جونگکوک که بی دلیل دلخور بود خم شد و تلویزیون رو خاموش کرد و دوباره به مبل تکیه داد.

تهیونگ پوفی کشید-میتونم اینجا بمونم؟ اصلا حوصله ندارم برم خونه.

دیر شده بود و بعد اون همه خستگی دلش نمیخواست جونگکوک رو مجبور کنه اون رو تا خونه‌‌اش برسونه و میدونست اجازه نمیداد خودش تنهایی برگرده پس بهترین تصمیم این بود که شب رو اونجا بگذرونه.

چشم‌های جونگکوک خود به خود از خوشحالی درخشیدن و سرش رو سریع چرخوند سمت تهیونگ-البته...البته!!! از جاش بلند شد و با انگشت اشاره‌اش طبقه‌ی بالا رو نشون داد-آممم من برم اتاق مهمون رو برات آماده کنم.

تهیونگ به نشونه‌ی احترام سرش رو خم کرد-ممنون.
_______

جونگکوک-مزخرفه!!!...مسخره‌اس...هاه...بسه بهش فکر نکن...

داشت با حرص زیر دوش با خودش حرف میزد،تهیونگ و سگش توی اتاق مهمون خوابیده بودن و جونگکوک هم برای اینکه بتونه افکار اذیت کننده‌اش رو کنار بزنه رفته بود تا دوش بگیره ولی داشت دیوونه میشد.

اون از عشق به تهیونگ گفته بود و تا لحظه‌ای که به اتاقش نیومده پی نبرده بود که چه چیزایی بهش گفته، اون درست احساساتی که با دیدن و فکر کردن به تهیونگ بدست میاورد رو توی تعریف عشق بکار برده بود-چرا داشتی به اون فکر میکردی وقتی حرف میزدی؟....آه خدای بزرگ دارم خفه میشم.

سریع آب رو بست و خودش رو به روشویی رسوند و از توی آینه‌ای که بخار روش به صورت قطره‌های آب در حال فرود اومدن بودن به خودش نگاه کرد-این وحشتناکه جونگکوکا...

جونگکوک شیش سالی میشد که با هیچکس وارد رابطه‌ی عاشقونه نشده بود، راستش وقتش رو نداشت و قبل از اون هم فقط با یه نفر قرار گذاشته بود که رابطه‌اش بخاطر آرزوهای بزرگ جونگکوک بیشتر از سه ماه طول نکشیده بود، اون نمیتونست هم آشپزی کنه هم دوست‌دختر داشته باشه. باید قید یکی رو میزد و البته این آشپزی نبود...

از احساساتش میترسید-اون یه پسره...یه پسری که به چشم الگوش بهت نگاه میکنه...

اخمی کرد و سرش رو تکون داد-چطور میتونی همچین فکری کنی؟

به خودش لعنتی فرستاد و از حموم بیرون رفت.
________

با حرکت یه چیز خیس روی صورتش چینی به صورتش داد و توی جاش غلتی زد، ولی اون حرکات تموم نمیشدن...

چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن توله سگ تهیونگ که مشغول لیس زدن صورتش بود داد بلندی کشید و از روی تخت خودش رو پرت کرد زمین و مشغول پاک کردن آب دهن جونگکوک کوچولو از روی صورتش با آستین لباسش شد-تو.... نباید این کار...رو میکردی!!

تهیونگ با عجله وارد اتاق شد و جونگکوک رو روی زمینِ در حالی که داشت صورتش رو میمالید و جونگکوک کوچولو رو هم با معصومی روی تخت جونگکوک نشسته بود،پیدا کرد.

تهیونگ-جونگکوکا؟

با صداش هر دو جونگکوک به سمتش چرخیدن.

دهن جونگکوک با دیدن تهیونگ که موهاش حالت‌دار شده و بالای شونه‌هاش قرار گرفته باز موند، مشخص بود همین چند دقیقه پیش از حموم بیرون اومده. زیبا به نظر میرسید، خیلی خیلی زیبا...

با صدای تهیونگ،جونگکوک به خودش اومد.

تهیونگ-خوبی؟

جونگکوک چندباری پلک‌هاش رو روی هم کوبید-آ..آره فقط...فقط میشه اون هیولا رو از روی تختم برداری؟

تهیونگ خنده‌ای کرد و زبونی به لب‌هاش کشید-متاسفم ولی باید به کرپ‌هایی که روی گاز گذاشتم نگاهی بندازم.

این کار از کیم تهیونگ بعید بود،ولی چه میشه کرد...تهیونگ با جئون جونگکوک کاملا شخص متفاوتی میشد،کسی که حس شوخ‌طبعی پیدا میکرد و میتونست بخنده.

بعد با لبخند از اتاق بیرون رفت.

جونگکوک با شوک به پشت دراز کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت-عشق یعنی با خنده‌اش دلت بلرزه...

جونگکوک کوچولو خودش رو به کنار جونگکوک رسوند و بالای سرش دراز کشید.

جونگکوک آروم زیرلب زمزمه کرد-رفیق من انگار چیزیم شده...

♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎

میدونین قشنگام من هدفم الکی پارت دادن نیستا،میدونم میتونم دو تا پارت کوتاه رو جمع کنم توی هم و یه پارت طولانیش کنم ولی احساس میکنم اینطوری بهتره...چون اتفاقات هر پارت باید توی همون پارت بمونن...نمیدونم میفهمین چی میگم یا نه🥲

خلاصههه میخواستم بگم قصد دارم تند تند اپ کنم،اتفاقا تا همین پارت قسمت سختش بود...بعد این برام راحته دیگه😎
پیش به سوی عشق کوکویم🧚🏻‍♀️

دوستون میداااارم🤭😘

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang