𝟕

37 7 5
                                    

دیگه تحمل اون شنل های مسخره ای که برای به تعویق انداختن وخامت زخمش اطرافش میپیچوند نداشت و بدون درنگ با  پرخاش شنل سیاه رنگ رو از لباسی نازک و خوش دوختش جدا کرد و گوشه ای انداخت و بعد به سمت اتاق لباسش رفت و تک تک شنل ها که هر کدوم تیره ترین رنگهایی نزدیک به سیاهی بودن  رو وسط اتاقش پرتاب میکرد. حالا که همه چیز اروم اروم رو به پایانش بود دیگه نیازی هم به اون شنل ها نبود.

بعد از اینکه روشو برگردوند با کوهی از اون شنل های طلسم شده ای که نقش محافظت ازش رو داشتن روبه رو شد ،به سختی میتونست روی پاهاش باایسته ، باد سردی که به  کمر لختش برخورد میکرد براش جدید بود و به خوبی نبودن  حس حفاظتی عجیب همیشگی رو حس میکرد و براش دردناک بود ؛ اما این هم دیگه مهم نبود ؛  وقتی اتیش نارنجی رنگی شکل گرفت و ذره ذره پارچه های قربانی شده درونش رو میخورد و میسوزوند و بک با چشم های خالی به شعله قدرتمند جلوش خیره بود دیگه همه چیز به عمق پوچی خودش رسیده بود و ارزو میکرد کاش اون هم میتونست تو این اتیش بسوزه و این کلمه سه حرفی "مرگ" به هر شکلی که تنها ارزوی اون شده بود بالاخره سریعتر اتفاق میوفتاد.

به سمت تک صندلی اتاق رفت و خودش رو روش انداخت و بی توجه به درد کمر لختش که با برخورد به پارچه صندلی دردی به وجودش داد به تکیه گاه تکیه داد با وجود این که درد هنوز هم ادامه داشت ، با خودش فکر میکرد یعنی سوختن توی اتیش هم مثل درد روی شونه هاشه ؟ که نور قرمز رنگی که از اتیش نبود توجه اش رو جلب کرد.

همه جا با اون اتیش روشن بود اما نور ساطع شده ای که منبعش هنوزهم یادش نمیومد متفاوت بود ، از جاش بلند و شد و سرش رو از جایی که نور رو پیدا کرده بود حرکت داد تا اینکه چشمش به رزی که توی یه گلدون شیشه ای بود افتاد.

رز قرمز رنگ که طراوت و تازگی هنوز هم توش مشهود بود توی اون گلدون شیشه ای به زیبایی خودنمایی میکرد و نور عجیبی ازش دیده میشد و بکهیون رو یاداور زمانی کرد که نتونست اون گل رو نابود کنه!

سرش رو به سمت راستش مایل کرد و حالا گل رو به همون حالتی که کمی خم شده سرش از گلدون بیرون بود میدید ، گلبرگ هاش به تازگی زمانی بودن که روی تختش اون رو پیدا کرد ، و عطرش همه جا پر بود و حتی دود اون اتیش بزرگی که پشت سرش بود توانایی مقابله کردن باهاش رو نداشت ، بیشتر به گل نزدیک شد و حالا نور قرمز رنگ نیمی از چهره خودش هم روشن کرده بود.

دستاشو به سمت گلبرگ ها نزدیک کرد اما نتونست به اون گل دست بزنه ، درست مثل زمانی که پیداش کرد ، حسی عجیبی که گل بهش میداد هم ترسناک بود هم زیبا.

گلدون رو برداشت و مقابل صورتش گرفت و چندباری همه جای گل رو برانداز کرد ، فاصله نیم میلی متری گل و صورتش کم نمیشد و دائما سرش رو به جهات مختلف تکون میداد و اون رو تماشا میکرد. همراه با گلدون از اتاق خارج شد و اتیش خورنده توی اتاق رو ازادانه رها کرد.

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now