𝟑𝟏

21 4 6
                                    

پنج روز از رفتن بک میگذشت و چهار روز از جست جو کیم کای ، جَو خونه بعد از رفتن بک متشنج بود اما جالب بود اون وحشت برای افراد عمارت یه وهم بود چون پدر با این قضیه به هیج وجه تند برخورد نکرد ، هیون وو جلوش لرزون ایستاده بود و منتظر حکم اعدام بود اما پدر با لبخند ساده ای گفت:"تهیونگ رو خوب ادب کردی"

جواب داد:"بله ، به تنبیهش رسیدگی کردم"

هیون وو بعد از دست خالی اومدن از خونه سابق کای برای پیدا کردنش از قدرت پدر استفاده میکرد و راه های ساده همیشگی که به واسطه اون پیدا کردن یه ادم هیچوقت براشون سخت نبود فاسد شده به نظر میمومد اما پدر معتقد بود:"کفتاری که تو قلمرو شیر مداخله کنه میتونه خود شیر هم بشه" اون مدت طولانی مربی بچه ها بود ، ذهن منفعل و عجیبی داشت ، تقریبا اچار فرانسه تمام سیستم بود و چند سال قبل شبیه یه بی خانمان فقط تقاضا یه کار از هیون وو داشت ، تا این که به توانایی هاش پی بردن فهمیدن اون خیلی بیشتر ازش بر میاد و بو بردن از سازو کار سیستم پدر براش سخت نبود و قطعا قبل از گم و گور شدنش به همه راه های پیدا شدنش و بلااستفاده بودنشون فکر کرده! اما یه راه بود که فقط هیون وو اون رو بلد بود ، درواقع تنها راهی که وجود داشت استفاده از فایل قدیمی کیم کای به عنوان برگ برنده بود!

* * *

تنها راه قدرتمند شدن بین ادم هایی که باید باهاشون رو به رو میشد زیاد ساده نبود. دو هفته میشد از تایوان برگشته بود، هیچ چیز اونجا بدون معامله شدنی نبود ، هیچ کس اونجا خودش نبود و داشتن یه شخصیت و ماسک کاملا مجزا در کنار خود واقعیت یکی از ملزومات زنده موندن اونجا بود هرچند دربرابر دوران تبعیدش هیچی نبود و مهم تر از همه در برابر دلیل اونجا بودنش...

به مبل تکیه داد و کاغذ هارو یکی یکی از پوشه در اورد ، سن ، تاریخ تولد ، نام پدر ، محل زندگی و اطلاعاتی مربوط به تحصیل ، همه چیز اونجا بود ، هرچند میدونست خیلی از این ها ساختنگی ان ، به هر حال شغل اون مردی که سرپرست اونه نشون میده انجام دادن این کار براش زیاد سخت نیست ، بیون هیون وو یه سیاست مدار با چهره عمومی و پذیرفته شده از سمت مردم ، تصویری که فریاد میزنه تماما دروغه ، یه عکس دید ، چشمهاش روی همون عکس قفل شد و دیگه اهمیتی به کاغذهای دیگه نداد ، کت سورمه ای و بلیز مشکی زیرش موهای صاحبش رو روشن تر کرده بود و لبخند ساده ای که خوب میدونست حقیقی نیست عکسش رو زیباتر کرده بود ، دست هاش رو روی عکس کشید و لی اهسته گفت:"از خونه رفته ، خبرچینم میگفت قبل از رفتنش برده بودنش یه کلینیک خصوصی"

نگاهش هنوز روی عکس بود با لحن ارومی جواب داد:"ته و توشو شخصا دربیار "

لی چیزی نگفت و همه جا برای دقیقه ای ساکت شد و چان تمام مدارک رو روی میز انداخت اما نگاهش فقط روی عکس بود اما فکرش جایی بود که افرادی محدودی از خاطره اش اگاه بودن.

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now