𝟐𝟔

22 7 6
                                    

سهون بعد از بستن در اتاقِ بک به صفحه گوشیش و عکس هایی که از کتاب روی عسلی گرفته بود نگاه میکرد ، به این امید که چند پله توی کارشون پیشرفت کنن ، بعد از گذروندن نیمی از راه صدای قدم هایی که بهش نزدیکتر میشدن رو شنید ، جیسو که میون ادمای اونجا تنها کسی بود که سریعا با سهون صمیمی شد با بطری اب نصفه ای که دستش بود ضربه خفیفی به کمر سهون زد و خسته نباشید ساده ای طبق عادت هر شیفتشون گفت و سهون با ادای درد داشتن ناشی از اون ضربه باعث شد پرستار خسته جون بیشتری بگیره و لبخند خشک اما مهربونش رو نشون بده و میون خنده هاش گفت :"شک ندارم اخرین بیماری که چک کردی بکهیون بوده؟"

همه میدونستن اون حسابی درگیر اون پسر مرموز شده ، کسی که به ندرت از استادهای خودش توی کارش کمک میگرفت بارها با تماس تلفنی به اونا اهمیت بیش از حدش به این پرونده رو ثابت کرده بود ، اروم سرش رو تکون داد. و جیسو ادامه داد:" پدر مادرش بعد از اخرین اخباری که ازش شنیدن خواستن که مرخص شه ، کارای ترخیصشو کامل انجام دادن!"

با تعجب پرسید:"چرا انقدر زود؟!"جیسو نگاهشو برد سمت ساعتش و سهون حدس زد برای رفتن عجله داشته که از قضا به سهون برخورد کرده و جواب داد:"نمیدونم فقط گفتن فعلا صلاح میدونن برگرده و در صورت نیاز خصوصی ادامه بده"

برای این اتفاق زیادی زود بود ، اون تازه حس میکرد داره به جواب هایی برای پرسش ها میرسه ، جلسه فردا میشد اخرین جلسه نمیدونست چرا اما فکر به این قضیه ناراحتش میکرد ، با موقعیت خانوادگی بک سلامت روان پسرشون قطعا مهمه هرچند در کنار اون فرض های معمولی و ساده سهون مطمئن بود یه چیزی راجب اون پسر با این دنیا نمیخونه!

_ نمیدونم چرا ولی حس خوبی ندارم ! شاید باید بیشتر بمونه و من تلاشمو بیشتر کنم ، اخه...

_ دکتر اوه به نظرم واقعا بیش از حد به بیمارای اینجا حساسیت نشون میدی ... درسته که شغل ما اینو ایجاب میکنه که کامل درگیرش شیم ولی هیچ وقت به کسی که ذهن و روانش بیماره نمیشه کمک کرد مگر با خواست قلبی خودش اما ما به خانواده ها امید واحی میدیم برای پذیرفتن تدریجی این حقیقت ، البته اگه ترد شده یا یتیم نباشن ...

_ من حس وفاداری شدیدی نسبت به اون دارم ، انگار کمک کردن بهش وظیفه ام باشه ، خیلی بیشتر از بقیه کیس ها

جیسو با اخم غلیظی سمتش برگشت و دست هاشو برای متوقف کردن سهون جلو اورد:"کیم کای همیشه سخترین پرونده هارو قبول میکرد ، هیچ وقت خم به ابروهاش نمیومد و هیچ شرایطی اونو از پا درنمی اورد اما حس میکنم به خاطر همینا الان دیگه اینجا نیست ، ادما باهم فرق دارن ، این کارات فقط نشون میده بین خودتو کسی که دیگه نیست رقابت احمقانه ای راه انداختی که شاید اونقدراهم سالم نباشه"

چیزی که از شنیدنش واهمه داشت رو بالاخره شنید ، حس شدید رقابتش بین خودش و کسی که حتی یکبار هم ندیده بودش و از این حس و این که همه اینو بدونن بیزار بود.

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ