(𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐬𝐞𝐭𝐭𝐥𝐞𝐬 𝐢𝐧)

129 16 12
                                    

𝟏

بعد از چهار یا پنج دقیقه که صدای بسته شدن اون در تو اون اتاق درن دشت به گوشم رسید ، زیر ملافه چشمامو بستم و نفس های کم جونمو بیرون میدادم تا پارچه سفید باد کنه و به لبام برخورد نکنه تا که خسته شدم و خواب رفتم.

اولین چیزی که بعد از باز شدن چشمام دیدم یه دختر با روپوش صورتی کمرنگ بود که داشت یه سری داروهارو تو کمد کنار تخت میچید بی توجه به اون سر جام نشستم ... کاری که دیگه از الان باید انجام بدم.

_داروهایی هست که باید هر روز بخوری خودم کسی هستم که کنترلت میکنم . در ضمن قرار نیست تا اخرش اینجا بشینی ده دقیقه دیگه میام میبرمت پیش معالجت

این موضوع و تمام اتفاقات روز های اخیر برام خیلی فرقی نداشت هیچ چیز نمیتونه یه روح خسته رو متحیر کنه. بعد از رفتن اون پرستار که تمایلی به دونستن اسمش یا به یاد اوردن چهرش نداشتم به روبه رو خیره شدم که به دقیقه کشیده نشده برگشت و جلوی در ایستاد و با منتظر نشون دادن خودش بهم فهموند که باید از جام بلند شم . راهروی سفید رنگ و طویل و با هر فکر و خیال پوچ پشت سر اون پرستار گذروندم تا به یه در باز رسیدیم اون سرعت قدماشو بیشتر کرد و وارد اتاق شد و من با سرعت قبلیم وقتی جلوی در رسیدیم ، یکم داخل فضولی کردم و برام عجیب بود که یه همچین دفتری هم تو این ساختمون باشه یه اتاق با کاغذ دیواریه ابی که گل های ملیحی روش کار شده بود و درست بر خلاف سرامیک رنگ و رو رفتهِ تمام اتاقا و راهرو که تا الان فقط اینارو شناختم یه پارکت قهوه ای رنگ با مبلای رنگ روشن اونجا رو شبیه به یه خونه دنج کرده بود، تا اتاق کار کسی ! نمیدونم کی هست و میخواد چیکار کنه ... حین فوضولیم یک ان در اتاق باز شد و اون پرستاری که حالا برای بار سوم موفق به دیدن چهره اش از فاصله کم شدم جلو صورتم با یه لبخند به معنای اجازه ورود کنار رفت.

با وارد شدنم مثل یه ادم سرگردون بعد از بلند شدن یه صدا از گوشه اتاق فورا سرمو طرف اون فردی که هنوز نمیدونستم کی بود برگردوندم و به شونه های پهنش از پشت خیره شدم نمیدونم چقدر ضایه یا مضحک ولی حس میکنم به قدری عمیق نگاش میکردم که با چشمام مثل دریل تمام هیکلشو سوراخ کردم.

_فکر نمیکردم خودت حاضر شی بیای ! معمولا که اینطور نبود و نیست اعتراف میکنم متعجبم کردی! ولی این نشونه بدی نیست

هنوز هم چشماش از دور وضوح خاصی داشت با اون حالتش ادمو مجبور میکرد سال ها بشینه و اونو تماشا کنه که گفت: "میتونیم از امروز کارمون رو شروع کنیم ، در حال حاضر روزهای فرد جلسه داریم"

اون روح همیشه مهربون بود.

_ بشین

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Où les histoires vivent. Découvrez maintenant