𝟐𝟗

19 4 2
                                    

نور افتاب طرح راه راه نرده های اهنی پنجره رو روی رو تختی خاکستری انداخت و نور تیزش باعث باز شدن چشمهاش شد و تصویر کدر اروم شفاف شد... با دیدن ابرای سفید تو اسمون روی تخت نشست و پاهای لختشو اویزون کرد و به رو به رو نگاهی انداخت ، خونه جدیدش!

از جاش بلند شد و درد بدنش یکم بیشتر شده بود ، کبودی رو ساق پاش داد و حدس زد از اون کبودی های روی بدنش زیاد باشه ، به هرحال پرت شدن از اون دیوار تفریح هر روزش نبوده  لباساشو در اورد و دید که حدسش درسته ، پهلو سمت چپش که به همون ناحیه افتاده بود پر از خون مردگی بود بیخیالش شد و برای دوش گرفتن اماده شد و اون روز باید دنبال کار میرفت ، پولی که از خونه پدر اورده بود برای چند روز بیشتر کافی نبود ، یه کارت بانکی جدید هم نیاز بود اما میدونست پدر اونجوری راحت تر ردشو میگیره و حالا همه چیز سخت تر شد ، زندگی کردن توی سئول مدرن با پول نقد اصلا وجه قشنگی نداشت ، توی گوشیش اگهی های کار اون منطقه رو چک کرد که پیشخدمتی یه کافه نسبتا بزرگ که بیست دقیقه از خونه اش فاصله داشت به چشمش خورد. که ناگهان پیام چونگهو روی صفحه نمایان شد."چرا رفتی هیونگ؟"

دستی به صورتش کشید و دم عمیقشو رها کرد ، چی میتونست بهش بگه ، هیچ کدوم از اونا شانس چندباره زندگی کردن رو نداشتن که به اندازه بک بدونن تا بتونن درست غلطشون رو تشخیص بدن ، پدر به اونا حتی اجازه نداد عقاید شخصی خودشون رو داشته باشن ، قوانینی رو تعیین کرد و اون هارو ربات خودش ، و همه رو به باور داشتن به اون کد ها تحمیل کرد. غلط رو درست و درست رو غلط کرد ، جوری که تمام عمرشون با دوگانه باوری بگذره اما به سادگی از کنارش رد شن. حالا شاید پدر توی بهت رفتن بک گیر کنه چون به تربیت سرباز وار خودش عقیده راسخی داشت و برای همین هیچ وقت تصور نمیکرد پسری مثل بکهیون بتونه همه اون قوانین رو دور بزنه چون ذره ای هم براش اهمیت نداره و بتونه بدون ترس از دخمه اون خارج شه اما بکهیون از این کارش راضی بود ، به هرحال در اخر روز تنها چیزی که ذهنش رو مشغول میکنه نحوه مرگش و زندگی بعیدشه ، اون حتی اکر میتونست پیش پدر بمونه و بمیره هم ترسی نداشت ، بحث این بود گاهی دلش میخواست میون اون همه نفرین فقط کمی لذت زنده بودن حقیقی رو بچشه ، بی دردسر و دغدغه.

پیام رو بی جواب گذاشت. کاری از دست اون برنمیومد ، حالا دیگه یه صفحه جدید توی زندگیش باز شده و باید کاری که توش خیلی خوب هست رو بازهم انجام بده ، پشت سر گذاشتن همه چیز...

دست و صورتش رو شست و بعد از دوش ساده ای که گرفت دفترش رو باز کرد و با دستی که روان نویس ابی رنگ توش بود برگه های نوشته شده رو ورق زد و تازه متوجه شد چقدر توی اون مدت نوشته.

* * *

چرا تو نظافت اینو برنداشتن!!؟ اما نوشته های اون کاغذ سهون رو بیشتر متعجب کرد و بهش اطمینان داد کمک و درگیری در این باره دیگه اشتباه نیست!

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now