قهوه رو یکم تکون داد و حباب های داخلش از بین رفتن توی اون مدت تقریبا طولانی تصمیم انیش این بود که فورا از اونجا بره ، بکهیون به هیچ عنوان لجبازیشو کنار نذاشته بود تا بتونه برگرده، و اون هربار فقط شاهد زجر کشیدنش بود ، هنوز هم اخرین تصویری که ازش دیده جلوی چشمهاش بود ...
صندلی چوبی صدای بدی به محض بلند شدنش داد ، توی ذهنش یکم راه رفتن و پرسه زدن توی کلبه کوچیکش بود که فکر کرد شاید ارومش کنه ، همینکارو کرد و سالن کوچیک کلبه رو چندین بار متر کرد ، بی دلیل ، ولی تا کی میتونست راه بره ، اون کلافه بود ، به هم ریخته بود از غم و فکر های بیخود ، سونگ ، پرنده سفید و زالش روی شاخه تزیینی که براش داخل کلبه درست کرده بود نشسته بود ، نگاهش بهش افتاد ، بار دیگه به چشمهای قرمز رنگش زل زد ، بکهیون رو هنوز هم روی زمین میدید ، چشمهاش همچنان بسته بود ، دسته هاش هر دو روی زمین درست جلوی صورتش بودن ، چهره اش خیلی لاغر تر شده بود ، هیچ وقت اونقدر ضعیف و شکستنی ندیده بودش!
پیشونیشو به دیوار تکیه داد ، قطره اشکی روی گونه هاش ریخت ، حس کرد که سونگ داره نگاهش میکنه ، پر زد و روی شونه هاش نشست ، سونگ سر کوچیکش رو به گوش های چانیول زد و چان تو اوج غم که از ته دل توی اون لحظه حس کرده بود لبخندی به حرکت سونگ زد.
_تو از الان میتونی
اشک هاشو پاک کرد.
_توضعیف نیستی بکهیون
سونگ پنجه اش رو روی انگشت چان گذاشت.
_تو شکست نخوردی
* * *
چشمهاش که باز شد اولین چیزی که دید رز بود ، چندباری پلک زد و نفس هاش نامنظم بودن ، احساس میکرد اکسیژنِ ریه هاش خیلی کم شدن ، دست هاشو روی زمین گذاشت وبلند شد ، هنوز هم چیزی که دیده بود رو باور نمیکرد ، همه چیز اونقدر واقعی بود که حس میکرد دقیقا همونجا بوده ، همونجا ایستاده شاهد همه چیز بوده ، و همه چیز رو حس کرده ، دستهاشو به صورتش کشید ، بعد به گردنش و قلبش ، همه جاش سرد بود ، سرد تر از دیروز و روز قبل ، قلبش ضعیف بود ، از نفس هاش حس میکرد ، اما دیدن به زوال رفتن جسمش قابل درک و باور بود تا چیزی که توی خواب دید ، اون رویا ، چانیول بود ، که بهش میگفت نشکسته ، قویه و میتونه ؛ هنوز نمیدونست چجوری یه رویا دیده ! رویا دیدن برای هیچ کس توی اکومورین ممکن نبود ، اون هم رویایی از چانیول، اما اون مرگ رو حس میکرد.
یکم تو جاش تکون خورد و تلاش کرد تا بلند شه ، بعد از این که به سختی از جاش بلند شد حس کرد نیمی از اکسیژنی که داشت طی این تکاپو از دست داد که با زمین تماما خونی مواجه شد ، با خودش فکر کرد افکار و توهمات شب قبل هیچ کدوم واقعی نبودن پس اون خون از کجا اومده ، که درد شونه هاش بهش قصه همیشگیش رو یاداوری کرد.
YOU ARE READING
𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴
Fantasy«بکهیون تبعید شده ای هست که با زخم بال های قطع شده اش دست و پنجه نرم میکنه ، زخمی که میتونه اونو بکشه اما...» برشی از داستان ✍🏻: قصه ؛ قصه یه نفرینه ، نفرینی به اسم بکهیون ، کسی که زخمی روی شونه هاش هست ، تقدیر روی اون نمک میریزه و اون پیچ و تاب می...