𝟖

31 7 5
                                    

قهوه رو یکم تکون داد و حباب های داخلش از بین رفتن  توی اون مدت تقریبا طولانی تصمیم انیش این بود که فورا از اونجا بره ، بکهیون به هیچ عنوان لجبازیشو کنار نذاشته بود تا بتونه برگرده، و اون هربار فقط شاهد زجر کشیدنش بود ، هنوز هم اخرین تصویری که ازش دیده جلوی چشمهاش بود ...

صندلی چوبی صدای بدی به محض بلند شدنش داد ، توی ذهنش یکم راه رفتن و پرسه زدن توی کلبه کوچیکش بود که فکر کرد شاید ارومش کنه ، همینکارو کرد و سالن کوچیک کلبه رو چندین بار متر کرد ، بی دلیل ، ولی تا کی میتونست راه بره ، اون کلافه بود ، به هم ریخته بود از غم و فکر های بیخود ، سونگ ، پرنده سفید و زالش روی شاخه تزیینی که براش داخل کلبه درست کرده بود نشسته بود ، نگاهش بهش افتاد ، بار دیگه به چشمهای قرمز رنگش زل زد ، بکهیون رو هنوز هم روی زمین میدید ، چشمهاش همچنان بسته بود ، دسته هاش هر دو روی زمین درست جلوی صورتش بودن ، چهره اش خیلی لاغر تر شده بود ، هیچ وقت اونقدر ضعیف و شکستنی ندیده بودش!

پیشونیشو به دیوار تکیه داد ، قطره اشکی روی گونه هاش  ریخت ، حس کرد که سونگ داره نگاهش میکنه ، پر زد و روی شونه هاش نشست ، سونگ سر کوچیکش رو به گوش های چانیول زد و چان تو اوج غم که از ته دل توی اون لحظه حس کرده بود لبخندی به حرکت سونگ زد.

_تو از الان میتونی

اشک هاشو پاک کرد.

_توضعیف نیستی بکهیون

سونگ پنجه اش رو روی انگشت چان گذاشت.

_تو شکست نخوردی

* * *

چشمهاش که باز شد اولین چیزی که دید رز بود ، چندباری پلک زد و نفس هاش نامنظم بودن ، احساس میکرد اکسیژنِ ریه هاش خیلی کم شدن ، دست هاشو روی زمین گذاشت وبلند شد ، هنوز هم چیزی که دیده بود رو باور نمیکرد ، همه چیز اونقدر واقعی بود که حس میکرد دقیقا همونجا بوده ، همونجا ایستاده شاهد همه چیز بوده ، و همه چیز رو حس کرده ، دستهاشو به صورتش کشید ، بعد به گردنش و قلبش ، همه جاش سرد بود ، سرد تر از دیروز و روز قبل ، قلبش ضعیف بود ، از نفس هاش حس میکرد ، اما دیدن به زوال رفتن جسمش قابل درک و باور بود تا چیزی که توی خواب دید ، اون رویا ، چانیول بود ، که بهش میگفت نشکسته ، قویه و میتونه ؛ هنوز نمیدونست چجوری یه رویا دیده ! رویا دیدن برای هیچ کس توی اکومورین ممکن نبود ، اون هم رویایی از چانیول، اما اون مرگ رو حس میکرد.

یکم تو جاش تکون خورد و تلاش کرد تا بلند شه ، بعد از این که به سختی از جاش بلند شد حس کرد نیمی از اکسیژنی که داشت  طی این تکاپو از دست داد که با زمین تماما خونی مواجه شد ، با خودش فکر کرد افکار و توهمات شب قبل هیچ کدوم واقعی نبودن پس اون خون از کجا اومده ، که درد شونه هاش بهش قصه همیشگیش رو یاداوری کرد.

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now