𝟏𝟎

31 8 1
                                    

جام های اتیش اطراف اون عمارتی که تماما با اجر های سیاه ساخته شده بود همه جا رو روشن کرده بود ، صدای فریاد و جیغ مهمون های حاضر در عمارت تا اواسط جنگل هم رسیده بود ، جنگل تاریکی که هیچ گونه گیاهی جز درخت ساقه سیاه و گل های بنفشه وحشی نداره ، صدای زوزه گله گرگ ها با صدای موسیقی ادغام شده بود ؛ جیغ بلندتری که ناشی از شادی های بی مورد و دلخوشی های وارویی های یوروکو بود سردرد شیومین رو بیشتر کرد ، جامشو تا اخر نوشید و از خالی شدنش عصبی شد ، اما نای تحمل اون صداها و شلوغی رو نداشت ، با ضرب جام رو روی میز کوبید و بی توجه به غرغرهای مینگی و دوست های سرمستش از جاش بلند شد ، چنین اوضاع هایی گاهی انقدر بهش فشار میاورد که کاری جز رفتن از اونجا به ذهنش نمیرسید و بارها پیش خودش شکرگذار روز هایی که همچنان سونگهو رهبری وارویی هارو به عهده داشت میشد و ارزو میکرد کاش تنها یکبار دیگه به اون زمان برگردن ، خنده بکهیون رو بین جمع دوستاش شنید ، اون دیگه به اون سنی که افراد زیاد چه وارویی ها چه واکاتاها بهش چشم داشتن رسیده بود و دورانی که هم یکسری رو خوشحال میکرد هم برای بعضی ترسناک و استرس زا بود ، و همین موضوع هم سوهو هم شیومین رو از قبل نگرانتر میکرد ، از همون فاصله دستش رو بالا برد تا بک متوجه اش بشه.

بکهیون بعد از دیدن شیومین فهمید علارغم میل باطنیش باید از اون جمع دور شه ، شیومین راه دیگه رو پیش گرفت و به کندی از بین بقیه رد میشد و توجهی به افرادی که بین راه بهش تنه میزدن نمیکرد ، براش عجیب بود که ابهت سابقش رو نداشت و کسی بابت تنه زدن حاضر نمیشد برای عذرخواهی دربرابرش تعظیم کنه بک با چشمهاش راه اون رو نگاه میکرد که دید توی یکی از راهرو ها ایستاد.

بی مقدمه بعد از حس کردن قدم های بک گفت:"میدونم ناخوشاینده اما باید خودتو برای یکسری محدودیت ها اماده کنی"

از جیب لباس قرمز رنگش بطری فلزی رو بیرون اورد و فورا مایع درونش رو نوشید ولی برای اروم شدنش کافی نبود.

_چرا ؟

در بزرگ باز بود و دوتا نگهبان کنار در ایستاده بودن و عده ای هم بیرون خوش بودن اما هوای ازاد چیزی بود که شیو بهش نیاز داشت بی توجه به خنده های گروهی که کنار نرده ها بودن:" چون به اون سنی رسیدی که اون پدربزرگ پیرت و سربازهای دوربرش برای برگردوند تو به تنشیرو بی وقفه تلاش میکنن"بکهیون به اخرین باری که شنهائو رو دیده بود و حرف هایی که از توانایی های خودش که تماما ناشی از غرورش بودن رو گفته بود فکر کرد...

شیو اخرین پله رو تلو تلو خورد وبک خواست کمکش کنه امادستش رو پس زد ، تندیس عظیمی که نزدیک ورودی بود رو دور زد تا تونست خودش رو به نیکمت برسونه ، به تندیس عظیم و سیاه رنگ چشم دوخت.

_این محدودیت هایی که میگی چی هستن ؟

شیومین به زوجی که بالا درحال رقصیدن بودن و دوستاشون که به حرکات مسخره اونا میخندیدن خیره بود و همزمان لبخندی زد:"تمام اون کارهایی که از انجام دادنشون لذت میبری ، چون الان کارهای مهمتری داری"

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora