𝟗

30 6 2
                                    

زجه های هیوری تمام اتاق رو پر کرده بود ، تمام چیزی که با چشم های اشک الود و ترسیده اش میدید خون ریزی شدید از شونه های مادرش بود در حالی که فریادش از قصر هم بیرون رفته بود و و پدرش رو به اغوش گرفته بود و با هر اشکی که میریخت چهره غرق در خواب سونگهو رو نوازش میکرد و بکهیون نمیتونست حرف بزنه یا چیزی بگه ، اون زجه ها وشیونها براش دردناک بودن ، اونارو میفهمید ، حتی اگر یه نوزاد بود ، اما نمیتونست کاری کنه و فقط "شش" گفتن های مکرر مردی که اون رو توی اغوشش داشت رو هر از گاهی میشنید اما اون توی اون لحظه تنها چیزی که میخواست لالایی زنی بود که حالا غرق در خون فریاد میزد . درِ اتاق بسته شد و حس کرد کسی مردی که توی بغلش هست رو از اتاق بیرون میکنه ، صداها رفته رفته خفه شدن و به جایی رسیدن که فریاد ها خفیف تر شنیده میشد اما اون هم بالاخره تموم شد ، شیومین بکهیون رو به گردنش نزدیک تر کرد و اون رو محکتر بغل کرد و در حالی که گونه های قرمز و تپلش رو نوازش میکرد با چشم های خیس به صورت متعجب بک خیره شد و گفت: " از حالا پیش ما میمونی کوچولو"

* * *

تعداد روزها به هفت رسیده بوده ، بکهیون درست هفت روز بودکه چشم هاش بسته بود ، به در تکیه داد و از دور بهش خیره شد ، میدونست کاری که براش کرده فقط برای یه مدت خیلی کوتاه جوابگو هست و وقتی چشم هاش باز شه همه چیز برمیگرده به سابق ، این کارش بکهیون رو ناراحت میکرد ، خوب میدونست که خسته بود ، خیلی وقت بود که میدونست بکهیون خسته هست و مدت هاست منتظر این اتفاق بوده هرچقدر سخت یا تلخ!

رنگ صورتش نسبت به همیشه سفید تر بود و بدنش سرد تر ، لب هاش رنگ همیشگی رو نداشت و به راحتی میتونست مویرگ های زیر پلکشو ببینه ، زانوهاش رو روی زمین گذاشت و دست بکهیون رو بین دو دستش گرفت که قرمزی زیر صدف ناخن هاشم دیگه سفید بود ، کی بیدار میشد!

نگاهی به زخم کف دستش انداخت و پارچه سفید رنگ  رو برید و دور اول رو اطراف دستش چرخوند که لرزیدن بکهیون ترسی به جونش انداخت ، به سرعت به سمت تختش رفت و زمزمه هایی  زیر لبش شنید!

* * *

دونه ای پر سفید رنگ روی زمین افتاد و با انگشتش پر رو توی هوا معلق کرد و با لبخند به سوختن اون پر سفید رنگ توی هوا و خاکستر شدنش خیره و شد و با پاهای لاغرش جسد واکاتایی که روی زمین بود رو به کناری پرت کرد و ذره ای اهمیت به چهره عبوث عموش نداد ، بال های سیاه رنگش بعد از دوبار باز و بسته شدن اونو به زمین رسوندن و به حالت عادی برگشتن و با غرور بین تمام واکاتاها راه میرفت و بدون توجه به چهره های ترسیده و متعجبشون خودش رو به منبر شاه رسوند ، کسی که ازش متنفربود!

تیکه ای از موهای سیاه رنگشو کنار زد و چشم های بنفش رنگشو با کلافگی به پیرمرد جلوش داد و با پوزخند غلیظی گفت: " مگه به سربازات یاد ندادی چجوری با یه شاهزاده برخورد کنن ؟"

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now