𝟑𝟒

20 7 0
                                    

از اونجا خوشش اومده بود و فکر نمیکرد یه اشاره ساده کاری کنه چان فورا بیارتش اونجا ، ماشین رو توی پارکینگ عمومی پارک کردن ، جمعیت زیادی اونجا نبودن ، شاید به زور به تعداد انگشت های دست میرسید ، هوا اون ساعت و اون منطقه سرد بود راه طولانی داشتن و چان با یه کوله مشکی و جمع و جور خودش رو به بک رسوند و راه افتادن ، پامپاس های بلند و طلایی توی اون تاریکی یکم ترسناک بودن اما اشتیاق رسیدن به اب و از نزدیک تماشا کردنش پشیزی اهمیت به این وهم نداد، تقریبا به یکی از منحنی ها رسیده بودن و نور ستاره ها به وضوح روی سطح راکد اب مشخص بود و تک و توک چراغ پارکی اون منطقه اجازه داده بود ستاره و ماه شب ها نگهبانی روشنایی باشن و بکهیون این رو دوست داشت ، بی مقدمه گفت:"خب بعدش چی؟"

چان گیج شد ، چشم های نورانی و روشن بک رو میدید که انگار اونجا حضور نداشتن:" بعد چی ؟"

_ من و پیدا کردی ، از چنگ دیو قصه نجات دادی ، حالا هم اوردیم به شهر نورها ، شاهزاده ای که از دنیا پری ها به نجات بچه دیو طرد شده اومده ، فهمیدنش خیلی هم سخت نبود!

هوای سرد عبور خونِ گرم توی بدنش رو محسوس تر کرده بود ، تپش قلبش اونقدر روی مخش بود که ارزو کرد کاش وایسه ، تاملش توی جواب خودش جواب بود ، لب هاش از هم تکون خوردن اما بکهیون باز ادامه داد:"کاش همون چیزی که میخوام بشنومو بهم بگی"

_ چی میخوای بشنوی؟

با خودش فکر کرد انگار هنوز هم هم هیچ جایی نیست و حضور خلاء مانند اون لحظه اش تمومی نداره که با خشم گفت:"نمیدونم"

با فاصله کم بدن هاشون خیره شد ، دست هاش با اون فاصله نداشت و اونقدر اون دست هارو نگرفته بود که مطمئن نبود هنوز هم همه چیز عین سابقه یا نه ؟ حالا هم قوانینی بود اونارو نهی و خورد و سرکوب کنه یا نه ؟ اصلا اون خودش بود ؟ بازهم لرزید ، سوز اون شب دست بردار نبود و بک امیدوار بود چان بفهمه اشک های توی چشمش از بادِ خشنِ اون شب هست نه وضعشون و نه خودش و چان رد خیسی رو گونه خشک بک دید که چشمهاش بیقرار روی صورت اون تکون میخوردن و از مسخ بودنش توی اون شرایط متنفر بود ولی یه قدم جلو رفت و دست هاشو روی صورتش گذاشت ، چشم های تر و متعجب بک هنوز هم روی صورت چان قفل بود ، هیچ رفتار و نگاهی رو از قلم ننداخت و حالا شک نداشت مغزش نه از سرما بلکه اون تماس یخ زده! با هر نیم قدم بیشتر به بک نزدیک میشد:"بعدش؟" خنده ساختگی و بی حسی زد و جفت دستاشو قاب صورت بکهیون کرد:" کی به بعدش اهمیت میده؟" اشکهاشو پاک میکرد و اجازه میداد گرمای بدنش از طریق دستهاش گونه های سرد و برفی اونو گرم کنن:"این همه راه اومدم پیشت و تو بازهم نگران بعدشی؟"

_ فقط وقتی میتونم نگران بعدش نباشم که بدونم هم نفرین ام شدی

چشم های چان خالی شد و بک شل شدن دست های گرمش اطراف صورتش رو حس کرد:"این اون چیزیه که ازم میخوای؟"

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Where stories live. Discover now