𝟑𝟕

17 5 4
                                    

دوساعتی میشد به حومه اویندو رسیده بودن و بکهیون توی یه متل بین راهی قدیمی تئودری از پنجره پوسیده و نسبتا عریضش به درخت هایی که برق برگ هاش با حرکت باد اون هارو جادویی کرده بود نگاه میکرد ، چان باید چندتا تماس ضروری میگرفت و هزینه موندن یک شبه اشون رو پرداخت میکرد و بکهیون در کنار فکر اشوب همیشگیش از پدر به این فکر میکرد که بازهم زیادی مدیون اون شده که یه خاطره کهنه ناگهان به یادش اورد مدتیه دستش به قلم و دفترش نرفته ، فکر کرد که چند وقت میشه؟! الان دیگه تقریبا یکماه هست؟ و اون برای بیشتر از یک ماه حرف برای نوشتن داشت ، اخرین بار توی لاکر کافه جاش گذاشت و همین که میدونست جاش امنه کافیه ؛ اما ایا باز هم میتونست کاغذهای سفیدش رو خط خطی کنه؟

صدای تقه ای به در خورد و بکهیون در رو باز کرد ، خانم قدکوتاه و سبزه ای با یه میز و لبخند زیادی روشنش اجازه ورود خواست ، بکهیون کنار رفت و زن مشغول قرار دادن حوله و ملافه های تمیز تو جای خودشون شد و ملافه های تخت های تک نفره و دور افتاده از هم رو با سرعت عوض میکرد و به کره ای دست و پا شکسته ای که گاهی با چینی قاطی میشد از دیر عوض کردن اونا به خاطر شلوغ شدن اونجا عذرخواهی کرد که چان از در نیمه باز با یه لبخند تصنعی وارد شد ، بعد از بحثشون توی جاده تا همون لحظه ای که نگاه های پرمعنی بینشون در گذر بود هیچ کدوم هیچ حرف دیگه به زبون نیاورد ، زن بعد از تموم کردن کارش تعظیم کرد و چان یه تشکر ساده تحویلش داد.

تخت صدای بدی داد و چان اونقدر خسته بود که سفت بودن تشک رو به هیچ عنوان حس نکرد ، بکهیون هنوز هم کنار پنجره ایستاده بود و چان رو به خاطر ساکت بودن ملامت میکرد چون میدونست خودش هیچوقت اون کسی نیست که شکننده سکوت های کشنده بینشون باشه که صدای بم چان توی اتاق کرم و سبز پسته ای رنگ که جز رنگ های مورد علاقه بک بود گرما و ارامش بخشید:"سوچو یا ناکازاکی؟" حالا باید بین چین و ژاپن یکی رو انتخاب میکرد ، چان قبلا بهش گفته بود شاید حتی مجبور شن از کشور برن اما نه به روش معمول و حالا داشت اتفاق میوفتاد خیلی سریعتر از تصوراتش و بک باید انتخاب میکرد ، کشورهایی که توی هرکدوم زندگی رو گذرونده و اون قدراهم خاطرات خوش براش به جا نذاشته ، سرشو سمت چان چرخوند دید داره صورتش رو درحالی که چشمهاشو بسته ماساژ میده ، لبخند ساده ای زد و به تختش نزدیک شد از بالا سایه ای روی صورت چان  افتاد و بک گفت:"رفتن به جفتشون انقدر ممکنه؟"مهم نبود بپرسه برات سخته یا نه ، سخت بود ، اما چان برای بک هر ریسکی رو میپذیرفت ، در واقع حالا میپذیرفت و اگر هم نشه ، ته همش همون راهی میموند که از اول ورودشون به متل از فکر بهش فرار میکرد.

چان چشمهاشو باز کرد و از همون فاصله به چهره تاریک بک به خاطر نور کم اتاق خیره موند ، سرجاش نشست و کمر بک رو توی حلقه دستاش به خودش نزدیک و نزدیک تر کرد تا جایی که بکهیون روی پاهاش نشست و چان زمزمه وار در حالی که سرش توی گردن بک بود گفت:"تو بخوای اره"بکهیون با خنده غمگینی رو صورتش چان رو بغل کرد و چان خسته ادامه داد:" اشنا دارم ، کمکمون میکنه ،اگر ناکازاکی رو انتخاب کنی احتمالا مجبور شیم تا کیوشو یه مسیر دیگه هم بگذرونیم چون اونجا امکانات زیاد نیست" از اغوش بک بیرون اومد و دست هاشو تکیه گاه کرد:"اما اشنام خودش چین زندگی میکنه ، و کم ادمی نیست ، برای کمک بهمون میتونه به سوچو بیاد و احتمالا تا شانگهای حواسش بهمون باشه"

𝓡𝓮𝓿𝓲𝓿𝓪𝓵 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓽𝓲𝓬 𝓭𝓪𝓻𝓴Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz