Chapter 1

207 30 12
                                    

Louis's POV

از وقتی یادم میاد زندگیم با مذهب پیوند خورده بود...پدر و مادرم هردو کاتولیک های به شدت معتقدی بودن، و این طوری بود که من و خواهرام هم بار اومدیم...با عشق و به خدا و مسیح توی قلب هامون...
پدر و مادرم از اون آدمای خشک و جدی نبودن...کل زندگیشون رو در راه مسیح وقف کردن،کمک به فقرا و بچه های یتیم،دوختن لباس و پخش غذا بین مدرسه های روستا های کم امکانات تر...پدرم مرد ثروتمندی بود و از هر راهی که می تونست برای خوشحال کردن مسیح اقدام می کرد...

برای همینم آرزشون بود که من کشیش کلیسا بشم و بتونم راهشونو ادامه بدم.

و خب،این چیزی بود که خودمم آرزشو داشتم،لویی تاملینسون،پسر ارشد دزموند تاملینسون ثروتمند ترین مرد دانکسترو مسیحی خیر و معتفد،شده کشیش محترم کلیسا.

حتی تصورش هم منو به وجد می آورد،هم منو و هم پدرمو.
پدرم آرزو داشت روزی اسقف اعظم بشم...
ولی دنیا بهش اجازه دیدنشو نداد و مدتی بعد از نائل شدنم به مقام کشیک کلیسای دانکستر بر اثر بیماری از دنیا رفت...

قبل از مرگش وقتی منوی توی اون لباس دید،اشک شوق توی چشماش جمع شد و با اینکه خیلی ضعیف شده بود با تمام نیرویی که داشت گفت:"اگه الان بمیرم،خوشحال مردم."

و کمی بعد هم همین اتفاق افتاد.یک روز که داشتم از کلیسا برمیگشتم تا سری به خونه بزنم، با صدای گریه مادرم و خواهرام که از دم در شنیده می شد متوجه جریان شدم.

وقتی رسیدم بالای سرش،بدنش هنوز گرم بود؛انگار که روح هنوز کالبدشو ترک نکرده باشه.

دستشو محکم گرفتم و بهش قول دادم راهشو ادامه بدم.با اینکه چشماش بسته بودن اما لبخند محوی هنوز روی لبای بی رنگش دیده می شد،مشخص بود که مرگ آرومی داشته.

بایدم همینطور می بود،کمتر کسی توی این دنیا پیدا می شد که انقدر توی زندگیش نیکوکاری کرده باشه...مطمئنم مسیح حسابی هواشو داشته.

فکر اینکه پدرم زندگی شرافتمندانه و مرگ راحتی داشته باعث می شد کمی از اندوهم به خاطر نبودنش کم شه...اما دلم می خواست کمی بیشتر می موند و ببینه تلاش می کنم مثل اون خوب باشم و باعث افتخارش شم.

حداقل دلم می خواست اولین مراسم خاکسپاری ای که به عنوان کشیش
انجام می دم،مراسم پدرم نباشه.
من عملا از روزی که کشیش شدم توی کلیسا زندگی می کردم...مراسم های مذهبی رو اجرا می کردم،برای مردم نطق می کردم و انجیل رو بهشون آموزش می دادم و عصرا هم به اعتراف گناهکارا گوش می دادم...

ولی بعد از مرگ پدرم سعی می کردم هر روز وقتی برای خانواده م بزارم و بهشون سر بزنم.

خواهرام،دیزی و فیبی دیگه بزرگ شده بودن و هردو تصمیم گرفته بودن به دانشکده وکالت توی لندن برن،که مسئله خیلی مهمی بود چون تعداد زیادی از زن ها توی سال های ۱۸۹۰ به دانشگاه نمی رفتن؛و این هم از روشنفکری خانواده من به خصوص پدرم بود که همیشه دختراش رو هم تشویق به ادامه تحصیل می کرد.

بعد ازرفتن اون دوتا دیگه فقط من بودم و مادرم،و دوتا از خدمتکارای قدیمی.مادرم جز هانا و لنا همه رو مرخص کرده بود.

مادرم گرچه تونسته بود خوب با مرگ پدر و رفتن خواهرام کنار بیاد،ولی به راحتی می شد فهمید این تغیررات نسبتا ناگهانی تاثیرات خودشونو روش گذاشتن.

بعضی روزا قبل از اینکه وارد خونه بشم از پنجره می دیدم که جای همیشگیش روی مبل نشسته و قاب عکس بابا رو دستش گرفته،چند ثانیه نگاهش می کنه،می بوستش و شروع به حرف زدن باهاش می کنه اما به محض اینکه صدای پای منو می شنوه،سریع قاب رو سر جاش میزاره و اشکاشو پاک میکنه.طوری به استقبالم میاد انگار همه چی خوبه...با همون لبخند همیشگیش ولی بدون اون نور همیشگی...

هر شب برای شام، سر میز ۵ نفره ای که جای خالی ۳ نفر دیگه ش بدجوری تو چشم می خورد،مامان بعد از دعا برای آرامش روح پدر و خوشبختی بچه هاش،فقط یک دعای دیگه از مسیح برای من می کرد.

"به پسرم بصیرت تشخیص درست از غلط رو عطا کن."

یه شب بعد از این دعا،رو به من کرد و دستاشو روی دستم گذاشت.
"فقط یک قلب پاک و روح خالص می تونه درست رو از غلط تشخیص بده،لویی. و قلب انسان فقط با یک چیز پاک میشه و اون هم عشقه..."

************************
دوباره هاییی،
گایز می دونم قلمم خیلی دیالوگ محور نیست ولی خب قول میدم توی چندتا پارت آینده بهتر میشه🫠😂
این پارت و پارت بعدی یکم راجب زندگی لوییه و بعدش دیگه داستان شروع میشه🥳🥳🥳
لاو،دن

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now