3rd person POV-Louis"می خوام اعتراف کنم."
کلمات راه خودشونو پیدا کردن، قبل از اینکه لویی فرصت دوباره فکر کردن بهشونو داشته باشه، چون اگر می خواست این کار رو بکنه قطعا پشیمون می شد.
همه چیز خیلی جالب بود، انگار توی این مدت کاملا وارد بعد دیگه ای از دنیا شده بود، و اینجا داشت از یکی دیگه خواهش می کرد کاری که همیشه خونش مسئول انجامش برای دیگران بود رو براش
انجام بده." گوشم با توعه فرزندم." با اینکه از بین درز های قهوه ای رنگ دیوار بینشون دید خوبی به کشیش نداشت اما از صداش معلوم بود که حدودا توی دهه هفتاد زندگیشه و توی ذهنش به استریوتایپ هری راجع به پیر بودن کشیشا خندید.
لویی نفس عمیقی کشید و دنبال کلمات گشت، اما حقیقت این بود که حتی نمی دونست از کجا باید شروع کنه... اصلا چی باید می گفت؟
شاید باید از علاقه مخفیانش به پسر باغبون خونشون توی بچگیاش شروع می کرد، یا از بی میلی غیر قابل انکارش یه زن ها...ولی قبل از اینکه بتونه تصمیمشو بگیره صدای کشیش اونو به خودش آورد.
"می دونم اعتراف کردن به گناهان کار سختیه، ولی اینو بدون که درهای توبه همیشه باز هستتن و خدا همیشه کسایی که به سمتش برمی گردن رو با آغوش باز می پذیره."
حرف های همیشگی خودش رو به خودش تحویل داد؛طوری که انگار باید با شنیدنشون احساس بهتری پیدا می کرد ولی فقط خنده طعنه آمیز توی ذهنشو پر رنگ تر کرد،چقدر عجیبه که هیچ کس نمی دونه چه چیزای عجیبی توی زندگی در انتظارشه.
"من روابط نامشروع داشتم."بعد چندثانیه مکث گفت و نفس آرومی کشید. بلند گفتنش احساس خیلی عجیبی داشت،انگار تا وقتی به زبون نیورده بود واقعا انجامش نداده بود.
"اگر قصد ازدواج با اون خانم جوان رو داشته باشی خداوند از گناها چشم پوشی می کنه." هیچ لحن خاصی توی صداش نبود، درست مثل یک ضبط صوت که جملات تکراری رو برای همه افراد بیان می کنه.
"من...نمی تونم باهاش ازدواج کنم(ضمیر him)." با تموم کردن جمله ش م چشماشث بست،انگار که بستن چشماش باعث میشد گوشاش هم جوابی که می خواست بهش بده رو نشنون.
نفساش بی اختیار تند شده بودن و کف دستاش عرق می کردن.برای اولین بار داشت تجربه می کرد بودن توی جایگاه کناری چه احساسی داره.
"کلیسا این رو یک گناه غیرقابل بخشش می دونه.ولی باز هم اگر از گناهت پشیمون باشی و توبه کنی مسیح ازت رو برنمی گردونه."
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."