Harry's POV
می تونستم تعجبو توی چشماشببینم،حتی قبل از اینکه سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم.
اینم یکی دیگه از چیزایی که درباره ش هیچ شباهتی به کشیش ها نداره. مگه اونا نباید وجود خوبی رو توی همه آدم ها حتی بدترینشون باور داشته باشن؟ خب، می تونم واضحا بگم که انگار اون اصلا به همچین چیزی درباره من حتی فکر هم نمی کنه.
بعد از اینکه لیلی میره،از روی زانوهامو بلند میشم و توجه کاملمو به لویی میدم.
"مطمئنم وقتی از دور منو با لیلی دیدی فکر کردی دارم اذیتش میکنم.این کاریه که کسی مثل من می کنه مگه نه؟"
چندثانیه همونطوری نگاهم کرد،مشخص بود میخواد جواب بده ولی انگار پیدا کردن کلمات براش سخت شده بودن.
"وقتی به اندازه کافی نزدیک کلیسا شده بودم دیدمتون."
می خواستم بهش بگم ولی اگه دورتر بودی همچین فکری می کردی،ولی ترجیح دادم بحث رو کش ندم.
"که اینطور."گفتم و برگشتم تا به سمت کلیسا برم،ولی صداش منو سرجام نگه داشت.
"همه آدما ممکنه قضاوت های اشتباهی توی ذهنشون بکنن."
برنگشتم تا نیشخند روی لبمو نبینه.
****************
یکشنبه های این مکان واقعا جالب ترین بخش اینجا بودنه.
از همون اول صبح که سر و کله مردم با لباس های مرتب و اتو کشیده مناسب کلیساشون پیدا میشه و به گرمی با هم سلام میکنن،نگاهای عجیب و گاها وحشت زده ای که به من میندازن و زیر لب مسیحو صدا میزنن تا وقتی که همشون با صاف ترین حالت ممکن روی صندلیای فوق العاده ناراحت کلیسا میشینن و منتظر لویی میمونن تا نطق روزشونو شروع کنه...
تک تک ثانیه هاش احمقانه ست... و همینه که جالبش می کنه.
به لویی گفته بودم اومدم اینجا تا بفهمم ایمان داشتن چه حسی داره.
درواقع دروغ هم نگفتم...دیدن همه این ادما واقعا باعث میشه دلم بخواد بفهمم این احساسی که اونا رو از صبح روز یکشنبه از خواب بیدار میکنه و به اینجا میاره چیه...
ولی هم من و هم همون خدا،اگه وجود داشته باشه،میدونیم که من هیچ وقت فرار نیست بفهممش.
و نه،حتی صدای گرم لویی با اون خش ذاتیش که با هزار لیوان آب جوش خوردن قبل از نطقش هم از بین نمیره،قرار نیست کمکی بهم بکنه.
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."