Chapter 13

106 19 13
                                    

خوشگلا سلامم این آرتو که به طرز تصادفی و جالبی کاملا به داستانم می خوردو از پیج اینستاگرام allthislarryai28 برداشتم که آیدیشون روی خود آرتم هست، خیلی آرتای باحالی از لری میزاره دوست داشتین یه سر بزنین👀

Louis's POV

"می دونی لویی، فرقی نمی کنه که قاتل زنجیره ای باشی یا یه بچه معصوم؛ همه آدما موقع انجام دادن یه کار اشتباه احساس گناه می کنن."

نگاه خالی از معناش از اون مجسمه رو برداشت و به من برگردوند.

"تو احساس گناه نمی کردی."

راست می گفت. من هیچ احساس گناهی از کاری که داشتم باهاش می کردم نداشتم، و این عذاب وجدان لعنتی دقیقا به خاطر همین بود.

The irony could kill me.

همه نیرومو جمع کردم تا بتونم دوباره به چشماش نگاه کنم. از چندساعت پیش هیچی توی گناهش عوضش نشده بود، اما من انگار داشتم چیز جدیدی توش می دیدم. چیزی بیشتر از یه مجرم درحال مرگ.

یکم بیشتر از چیزی که همه توی روزنامه ها می خونن.

با صدای کوبیده شدن در کلیسا بالاخره ارتباط چشمیمون قطع شد.
با همه این اتفاقا تقریبا به طور کامل اومدن لیامو فراموش کرده بودم؛گرچه دیگه نمی دونستم با اتفاقی که افتاد هنوزم لازمه هری رو از اینجا ببره یا نه.

درواقع نمی دونستم من میخوام که بره یا نه.

بارون بیرون به قدری شدید بود که با باز کردن در در عرض چند ثانیه ورودی کلیسا کاملا خیس شد، اما لیام با چتر بالا سرش بدون یه قطره آب روی کت و شلوار مثل همیشه بی نقصش اونجا وایساده بود، و تازه وقتی چترشو بست و با سراسیمگی وارد شد تونستم تشویش و اضطرابو توی چهره ش ببینم.

"یا مسیح لیام اول کفشاتو خشک کن.همه جا رو کثیف کردی."

بهش گفتم و سعی کردم با حضور هری درست کنارم تن صدامو عادی نگه دارم.

لیام تقریبا همون نگاهی که روزی بهش گفتم میخوام کشیش شمو بهم انداخت و زیر لب غرغر کرد.

"اگه می دونستی برای چی اینجام انقدر روی اعصابم راه نمی رفتی لویی."کفشاشو کنار در آورد و با دیدن هری که کمی اونطرف تر از من ایستاده بود نگاه مرگ آوری به هردومون انداخت.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now