Louis POV{زمان حال}
از جردن خواهش می کنم که بشینه،ولی با نگاهی که توی چشماش می بینم متوجه می شم که هیچ رغبتی برای این کار نداره.
بهش حق میدم، چون هیچ کس بهتر از من نمی دونه اون داره چه سختی ای رو تحمل می کنه؛ولی فرق بزرگ لویی جوان و جردن ۱۷ ساله توی این بود که من هیچ وقت نتونستم حتی برای یک لحظه اندازه این پسر جسور و شجاع باشم، نتونستم سرم رو بالا بگیرم و از چیزی که هستم دفاع کنم و درعوض بی نهایت بابتش شرمسار بودم و همیشه سعی در قایم کردنش داشتم تا لطمه ای به آبروی پدرم و خانواده ام وارد نکنم...
و حالا که داشتم از بین چشم های پر از چین و چروک لویی ۷۸ ساله به این پسر جوون نگاه می کردم بی نهایت آرزو می کردم می تونستم کمی شبیه به اون باشم...
به تصمیمش برای اینکه "ایستاده راحتم" احترام گذاشتم و برای ریختن چایی به سمت آشپزخونه قدیمی کلیسا رفتم.
دستام موقع ریختن چایی کمی لرزید و چند قطره از مایع داغ داخل قوری رو اطراف لیوان ها توی سینی ریختم، و فکر می کنم شاید بهتر باشه دست از لجبازی بردارم اومدن کسی که اینجا کمک حالم باشه رو در نظر بگیرم.وقتی به سمت سالن اصلی کلیسا برگشتم جردن هنوز ایستاده بود، با دیدن دستای لرزون من که باعث می شد کمی از چایی های نه چندان خوش رنگ از توی لیوان روی سینی بریزن،آهی کشید و با اومدن به سمتم سینی رو از دستم گرفت.
"پدر واقعا فکر می کنی کاری که قراره باهام بکنی با چایی خوردن آسون تر میشه؟"
با تمسخری که این چندساعت اخیر اصلا صداش رو ترک نکرده بود پرسید و بعد اینکه دوباره تونستم روی صندلی بشینم و این بار جردن رو ببینم که بدون حرف اضافه تری جلوم نشست.
"می دونی انجیل درباره همجنسگرایی چی می گه؟" با نوشیدن کمی از چاییم گفتم و اجازه دادم با شروع حرف زدنم کمی از گرمای ازاردهنده ای که توی وجودم شکل گرفته بود خارج شه.
"نه، چون هیچ وقت نخوندمش، نیازیم به خوندنش تیست وقتی همین الانم می دونم چی درباره این موضوع گفته،همش توی یه کلمه خلاصه میشه...نفرت."
تن صداش موقع ادا کردن تمام جمله ش مثل یخ سرد بود،اما با گفتن کلمه "نفرت" می تونستم قسم بخورم سیخ شدن موهای پشت گردنمو حس کردم...
"حق با توعه...درواقع به زبان ساده ش اینطوری میشه که هیچ راهی وجود نداره کسی با خدا و مسیح باشه و همجنسگرایی رو بدون مشکل بدونه." با سرفه کوتاهی جمله مو تموم کردم.
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."