Louis's POV
نمی دونم نگاهای سرزنشگرانه مادرم حین ناهار بود که منو وادار به انجام همچین کاری کرد یا عذاب وجدان خودم به خاطر حبس کردن اون توی این اتاق تاریک و دلگیر.
شاید هم هیچ کدوم از اینا نبود؛شاید علتش فقط این بود که دلم می خواست با اون وقت بگذرونم و طناب نامرئی ای که منو مدام به سمتش می کشوند رو به عذاب وجدان و انسانیت ربط بدم چون اون زمان از اعتراف کردن به این واقعیت حتی به خودم،مخصوصا به خودم، وحشت داشتم.
به هرحال اون شب با پس زدن تمام این فکرا به انتهای مغزم،خودم رو توی لباسایی کاملا متفاوت با چیزی که معمولا توی کلیسا می پوشم دم در اتاق هری پیدا کردم.
طبق معمول از دریچه روی درش نگاهی به داخل انداختم.دراز کشیده بود و چشماش بسته بودن؛اما می دونستم که خواب نیست.هیچ وقت با شمعای روشن نمی خوابید و طبق انتظارم با صدای باز شدن در چشماشو باز کرد.
مشخص بود که از دیدنم تعجب کرده،ولی نمیدونم تعجبش بیشتر به خاطر این بود که این ساعت تقریبا دیروقت محسوب می شد یا به اینکه این اولین باری بود که منو توی لباسایی غیر از ردای بلند و مشکیم می دید.
هرچی که بود باعث شد نتونم جلوی هجوم خون به صورتم رو بگیرم.
"افتخار دیدن پدر توی این ساعت رو به چی مدیونم؟"جمله ش رو کاملا مودبانه بیان کرد ولی لحنش و نیشخند روی لبش کاملا نشونه طعنه آمیز بودن حرفش بودن.
"باید بریم بیرون.می تونی بیای؟"
"فکر می کردم باید حالا حالاها توی این اتاق بمونم."بالاخره نگاهشو از روم برداشت.
"الان دیگه دیروقته.کسی قرار نیست ببینتت."سعی کردم قانع کننده به نظر برسم،اما هیچ چیز قانع کننده توی این ساعت بیرون رفتن با هری استایلز وجود نداشت.اون هم وقتی دستور قاطع داشتم که هریو از کلیسا خارج نکنم.
منتظر بودم سوالای بیشتری ازم بپرسه ولی مثل تمام وقتایی که نمی تونستم پیش بینیش کنم فقط شونه هاش رو بالا انداخت و از کپه لباس های کنار دیوارش یه کت گرم برداشت.
***********
Harrys' POV
روزی که بهم گفتن درخواستم برای رفتن به کلیسا پذیرفته شده می دونستم پدری که قبول کرده من اونجا باشم باید با کشیشای پیر و متعجب فرق کنه،اما انتظار این حجم از غافلگیری رو نداشتم.
لویی تاملینسون،یا خیلی احمقه یا خیلی شجاع؛ولی هرطوری که بهش فکر می کنم بخش اول باید به دومی بچربه که منو این ساعت شب وقتی رابرت داره هفتمین پادشاهش رو خواب می بینه آورده اینجا،روی تپه معروف دانکستر.
"این یه تنبیهه؟"پرسیدم و وزنمو روی یکی از درختا تکیه دادم.
"چرا همچین فکری می کنی؟"بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه پرسید،اما وقتی جوابی ازم نگرفت بالاخره برگشت و فکر می کنم نفس نفس زدن و عقب موندنم ازش به اندازه کافی براش توضیح خوبی بود که چرا نباید یه آدم توی وضعیت منو از تپه ببره بالا.
ESTÁS LEYENDO
Daylight [L.S][Z.M]
Fanficهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."