Louis's POV
با آمین گفتن بلند جمعیت همیشگی روز یکشنبه، که اون روز به دلایل نامعلومی به چشمم کمتر از همیشه میومد نطقم رو تموم کردم.
شاید زیاد نگاه کردن به اون آدما بود که باعث میشد چشمام گولم بزنن؛یا شاید درواقع نگاه کردن به یک نقطه خاص بود که تصویر همه افراد رو برام تار و بلوری می کرد.
جایی که اون همیشه مینشست،کمی عقب تر از اخرین ردیف صندلی های کلیسا،روی صندلی فلزی ناراحت درست جلوی پنجره های قدی بزرگی که نمای حیاط جلویی رو به نمایش میگذاشتن،و طوری با نیشخند گوشه لبش بهم نگاه می کرد که انگار بزرگترین نمایش کمدی دنیا رو به روش درحال اجرا شدنه، و این من بودم که هربار زیر نگاه یخش همزمان هم می لرزیدم و هم آب میشدم...
و حالا در نبودنش تنها چیزی که من جلوم داشتم حیاط پر از گلی بود که هری بیشتر مدت نه چندان بلند اقامتش اینجا رو توش میگذروند...و الان زیبایی های تمام گل های رزی که اون با عشق بهشون رسیدگی می کرد انگار تبدیل به خاری شده بودن که نبودن هری رو توی چشمم می کردن...
دقیق نمی دونستم چه مدت همونطوری اونجا ایستاده بودم و به منظره جلوم نگاه می کردم،اما با شنیدن صدایی دوباره متوجه زمان و مکان شدم و سرمو به سمتش برگردوندم.
"حالتون خوبه پدر؟" توماس یکی از اعضای همیشگی کلیسا با لحن آروم و نگرانی پرسید،انگار که می خواست یه کسی که خوابیده رو بیدار کنه.
"خوبم...چیز مهمی نیست."لبخند زورکی ای زدم و امیدوار بودم حوابم قانع کننده به نظر برسه.
"چند دقیقه ای هست که نطق تموم شده و شما هنوز اینجایین...فکر کردم مشکلی پیش اومده." با همون لحن اروم و نگران جمله بعدیشو گفت، و این اخرین چیزی بود که بهش نیاز داشتم.
درکل اخیرا هرگونه ارتباطی با آدما تبدیل به اخرین چیزی شده بود که من می خواستم.
"نه...بعد از بیماریم گاهی اینطوری میشم،سرگیجه میگیرم و نیاز دارم سرجام وایسم تا برطرف شه."
بیماری ای که اسمش هری استایلز بود...پس ذهنم نیشخندی به افکارم زدم.
"اوه...پس،الان حالتون بهتره؟"
"اره...همونطوری که گفتم جای نگرانی نیست."لبخند زورکیم رو بیشتر کش دادم و تمام تلاشمو کردم که بی میلی بیش از اندازه ام برای ادامه این مکالمه توی صورتم مشخص نشه.
ولی خوشبختانه یا متاسفانه انگار توماس متوجهش شد و درنهایت با گفتن" روز به خیر،پدر"نه چندان گرمی به سمت در بزرگ کلیسا حرکت کرد و یک بار دیگه من رو با ذهن شلوغ و ملتهبم تنها گذاشت.
از بعد از اون روز لحظه ای نیست که بهش فکر نکنم...و بدتر از اون اینه که من حتی نمی دونم دارم دقیقا به چی فکر می کنم.
ثانیه ها دقیقه ها و ساعت ها بدون اینکه متوجهشون بشم می گذرن و من هنوز جوابی برای "چرا" ی بزرگ توی ذهنم پیدا نکردم.
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."