💔

91 18 10
                                    


بچه ها،این داستان حتی اونقدر ویو نداره که ادمای زیادی چیزی که دارم مینویسمو بخونن ولی خب مهم نیست...صرفا احساس کردم دوست دارم یه بخشی از این بوک رو اختصاص بدم به چیزایی که توی سرم پر شدن و نیازه خالی بشن...

قلبم درد میکنه، خیلی زیاد.احساس می کنم زندگی همه رنگای قشنگشو از دست داده، کاملا خاکستری و بی روح شده.

پسرا قطعا توی زندگی هممون نقش بزرگی داشتن، اونا منو تبدیل به ادمی که امروز هستم کردن،به خاطر اونا بود که من انگیزه گرفتم و تلاش کردم تا رشته مورد علاقمو قبول شم و به مردم کمک کنم، چون می دونستم اینطوری اونا بهم افتخار میکنن.

و حالا الان حس میکنم هیچ وقت توی زندگیم غمگین تر از الان نبودم،با دیدن عکسای لیام ناخوداگاه اشکام سرازیر میشن، دلم برای خنده های خوشگلش پر میکشه.اون واقعا زیادی برای این دنیا خوب بود.

با تمام وجودم دوست دارم یه خبری برسه که حالش خوبه،که همه اینا فقط یه سوتفاهم مسخره بوده و لیام زنده ست،حاضرم هرکاری بکنم که این اتفاق بیفته ولی هیچ کاری جز نشستن و اشک ریختن از دستم برنمیاد.

توی همچین شرایطی غصه نخوردن غیرممکنه، ولی باید سعی کنیم قوی باشیم، چون این چیزیه که لیام می خواست، که قوی باشیم.

با تمام وجودم امیدوارم حتی اگه خبر سلامتیش بهمون نرسید اون واقعا فقط یه جای اروم و ساکت درحالی گذروندن بقیه زندگیش باشه و هیچ چیزی دیگه حالشو بد نکنه...چون هیچ جوره نمیتونم دنیای بدون لیامو باور کنم.

پارت بعدی اماده ست، ولی فکر نمیکنم بعد از این هیچ کدوممون فعلا دل و دماغ نوشتن و خوندن فنفیک داشته باشیم، نمیدونم چطوری قراره ادامه این بوکو بنویسم...اصلا میتونم هربار بدون گریه کردن اسم لیامو توش بیارم یا نه؟ فکر نمی کنم.

دوستتون دارم،اگر کسی نیاز داشت حرف بزنه من هستم
مراقب خودتون باشین لطفا💘
-دن

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now