Chapter 17

118 24 30
                                    

3rd person POV

کی می تونست لوییو به خاطر ضربان قلب سریعش سرزنش کنه؟ اون فقط یه پسر جوون بود...

و این آخرین فکری بود که قبل از کشیدن پیشبند هری به سمت خودش از سرش گذشت.

هری به نظر نمی رسید از حرکت ناگهانی لویی متعجب شده باشه...اون انگار از هیچی متعجب نمی شد اما حتی با وجود خونسردی کامل ظاهرش لویی می تونست آتیشو توی اون تیله های سبز زنگ ببینه و امیدوار بود فقط در حال تصور کردنشون نباشه.

"ازت بدم میاد."دوباره تکرارشون کرد و نگاهشو بین لبا و چشمای هری حرکت می داد.

"از این احساس ضعفی که بهم می دی متنفرم...از اینکه کلا دو ماه هم نشده وارد زندگیم شدی ولی قدرت و آبرویی که تمام این سال ها برای خودم جمع کرده بودمو به باد دادی...از اینکه منو تبدیل به آدمی می کنی که نمی شناسم...از همه اینا متنقرم."

صداشو آروم نگه داشته بود اما خشم و درموندگی توشون به وضوح درک می شد...انگار حرف زدن آخرین راه حل لویی برای بیرون ریختن احساسات بی ربطش بودن.

"کاری نکن که همه چیو بیشتر از این سخت کنی." هری گفت و پیشبندشث از بین دستای لویی بیرون کشید.

"سخت تر؟همه اینا چه سختی ای می تونن برای تو داشته باشن؟ تمام این چیزایی که من دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم تو حتی نمی تونی فکرشونو بکنی! منو متهم می کنی به این که نمی دونم تو چیا رو از سر گذروندی و خودتم دقیقا بدون اینکه احساس منو بفهمی قضاوتم می کنی."

دلش می خواست کلماتش قوی و محکم باشن اما هرلحظه از لرزش صداش بیشتر شرمنده می شد؛از شکستنی که علاوه بر وجودش حالا به صداش هم نفوذ کرده بود.

"هیچ کدوم از این اتفاقات برای تو معنایی نداشتن...همونطوری که گفتی دخترا و پسرا آرزوی یه شب بودن با تو رو داشتن.منم یکی مثل همه اونا...برای کسی که قراره بمیره هیچ کدوم اهمیتی نداره."

جمله آخرش با سرازیر شدن اشکاش همراه شدن و لویی اینبار حتی زحمت پاک کردنشون رو به خودش نداد،فقط از بین دید تارش به هری ای که دستاشو به اپن تکیه داده بود و به دیوار خیره شده بود نگاه کرد.

و هری توی اون لحظه خیلی دلش می خواست به لویی بگه حرفاش حقیقت ندارن...دوست داشت بگه اون با تمام کسایی که تا الان باهاشون بوده فرق داشت؛حتی مارگو.ولی چیزی مانعش می شد.

چیزی که هری خوب می دونست چیه...هری دوست نداشت این واقعیتو نه به لویی و نه حتی به خودش اعتراف کنه. لحظه ای که شخصی برات خاص بشه تبدیل می شه به نقطه ضعف و این چیزی بود که هری تمام زندگیشو بهش باخته بود،و حتی مرگی که هروز توی چند قدمی ازش راه می رفت هم برای تجربه دوباره این حماقت وسوسه ش نمی کرد.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now