3rd person POV
لویی اتفاقات بعد از نزدیک شدن به ماشینش رو به خاطر نداشت؛توی آخرین صحنه ای که دیده بود هنوز چندقدمی تا رسیدن سوییچ توی دسنش به دستگیره در ماشین فاصله داشت که با احساس قرار گرفتن دستمال بدبویی روی دهن و دماغش بیهوش شد و اخرین جمله ای شنید "اگه جونتو دوست داری بهتره صدات درنیاد" بود.
و حالا هیچ ایده ای از موقعیت مکانی خودش نداشت...تمام ساعت هایی که با دستای بسته و گونی مشکی روی سرش گذرونده بود به شدت توی ذهنش بلوری بودن،درست انگار که جایی بین خواب و بیداری قرار داشته باشن.
ولی بعد از همه اینا بالاخره وقتی دیگه داشت مطمئن میشد این طوریه که قراره بمیره، در صندوق عقبی که توش بود باز شد و نور خورشید حتی از پشت اون گونی ضخیم مشکی مردمک های بیش از حد گشاد شده ش رو اذیت کرد و اون لحظه بود که تازه متوجه شد واقعا چقدر ترسیده...
لویی درواقع کوچیک ترین ایده ای نداشت که چرا یه نفر باید بدزدتش، مگه اون چی بود جز یه کشیش ساده توی کلیسای یه شهر نه چندان بزرگ؟ ته ذهنش، می دونست این یه ربطی به هری داره و شاید کمی از این حقیقت که امید دیدن هری تا حد زیادی باعث غلبه به ترسش شده بود شرمنده ش می کرد، و خب شاید دلیل اصلی که اونقدری که باید سر و صدا نمی کردم همین بود.
شرم اوره نه؟
با گرفته شدن بازوهاش توسط دوتا دست قوی به جلو هل داده شد و بعد از اینکه تونست تعادلشو روی پاهای خواب رفته ش به دست بیاره با هدایت همون دستا چندقدمی برداشت و توی مسیر کوتاهش صدای باز شدن دری رو شنید،کمرنگ شدن افتاب نشون می داد وارد فضای بسته ای شدن...احتمالا یه خونه.
با هرقدمی که برمی داشت ضربان قلبشو بیشتر توی گوشاش حس می کرد و زبونش از خشکی دهنش به سقف دهنش چسبیده بود...به خاطر ترس بود...شایدم هیجان.
با قدم برداشتن توی جهتی که هدایت میشد، اروم اروم صداهای ضعیفی رو شنید که رفته رفته بلندتر میشدن...
"قکر نمی کردم انقدر راحت از کشته شدن یکی از افرادا بگذری."صدایی که مشخصا متعلق به یه فرد مسن بود گفت و درست وقتی صدایی که در جوابش بود رو شنید سر جاش میخکوب شد.
در ازای کشتن ویلیام منم یکی از جاسوسایی که برام گذاشته بودی رو کشتم،با هم بی حسابیم."
صدای بند اومدن نفسش به حدی بلند بود که متوجه شد سر دونفری که اطرافش بودن به سمتش چرخید و احتمالا نگاه های کنجکاوی که نمی تونست ببینه رو بهش دوختن...
هری بود...صدایی که شنیده بود صدای هری بود و این فکت که چند قدم بیشتر با هری فاصله نداشت به قدری تمام فضای ذهنیش رو اشغال کرد که اهمیت چندانی به محتوای جمله اش نداد.
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."