Chapter 4

111 28 14
                                    

Louis's POV

صبح روز بعد،مثل همیشه صبح زود بیدار شدم.
می دونستم احتمالا مهمونام نمی خوان به اندازه من زود بیدار شن،برای همین فقط اندازه یه نفر صبحونه آماده کردم و مشغول انجام کارای کلیسا شدم.

من حقیقتا از زندگی و کار کردن توی کلیسا بدم نمیومد،ولی حس می کردم زندگیم نیاز به کارای تاثیرگذاری تری نسبت به آب دادن به گل ها و آماده کردن میز و صندلی های کلیسا برای حضور احتمالی مردم باشه.

شاید به خاطر همین بود که خواستم اون به اینجا بیاد،نمی دونم با اینکارم می خواستم چیو تغییر بدم،اصلا چیو می تونستم تغییر بدم؟

کمی بعد سمت اتاق هری و نگهبانش رفتم،نگهبانش هنوز خواب بود،ولی وقتی از همون دریچه کوچیک روی در به اتاق هری نگاه کردم،اون هنوز همونطوری روی تخت نشسته بود؛دقیقا مثل دیشب،انگار که اصلا از اون موقع تکون نخورده باشه.

به جز کلیدی که به نگهبان داده بودم،خودم هنوز یه کلید یدک از اتاقش داشتم.اون موقع حس می کردم شجاعت کافی برای انجام این کار رو ندارم.اگه در رو باز می کردم و فرار می کرد چی؟اگه بلایی سرم میورد چی؟اگه میرفت اون بیرون و به مردم آسیب می رسوند چی؟

همه این سوالا توی سرم بودن ولی نمی یادم نیست کی و چه طوری بهشون جواب داده شد،فقط به خودم اومدم و دیدم کلیدو توی قفل در مشکی و سنگین اتاقش چرخوندم و ودارم با اون صدای بلند و آزاردهنده بازش می کنم.حدس می زنم این بی احتیاطیا وقتی تو همچین سن کمی به این موقعیت رسیدم خیلی عجیبم نباشه.

با شنیدن صدای در حتی سرشو بلند نکرد که نگاهم کنه،احتمال دادم که فکر کرده باشه نگهبانشم،اما با جمله ای که باعث شد همه موهای تنم سیخ شه.

"صبح به خیر،پدر."

با شنیدنش سرجام وایسادم و جلوتر نرفتم.چطوری فهمیده بود منم؟می تونستم قسم بخورم اون هیچ وقت سرشو برنگردوند که ببینه کی اونجاست.شاید نگهبانش یه صدای پای خاصی داره یا همچین چیزی؟

قبل از اینکه بتونم کامل بررسی کنم که چشمای پشت سرش دقیقا کجا قرار گرفتن، بالاخره به سمت من برگشت و با پوزخند گفت."باید قیافتو ببینی،پدر."

نگاهی به دست کلید بین انگشتام انداخت و گفت"نگهبان من فقط یدونه کلید داره.بهم اجازه داد شد به خاطر حضورم در مکان مقدس کلیسا دست و پاهام باز باشن.پس وقتی صدای دسته کلید میاد،یعنی تو دنبال کلید درست می گشتی تا درو باز کنی."

چند ثانیه همونطوری نگاهش کردم،با اون حالت بازیگوش چشماش تونستم بفهمم که چه احمق بزرگی از خودم ساختم.به هر حال چرا تعجب می کنم؟اون با سن کمی رییس یه باند بزرگ بوده،بایدم همچین دقت بالایی داشته باشه.

"عام...صبحانه حاضره."تنها چیزی بود که به ذهنم رسید و با گفتن هر کلمه ش بیشتر گند می زدم.به خاطر خدا،لویی.اون برای خدمت به کلیسا اینجا اومده،مهمون یا همچین چیزی که نیست!

Daylight [L.S][Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora