Harry's POV
با صدای دوباره زده شدن در سرمو از روی بالشتی که صادقانه شاید چیزی بود که بیشتر از همه دلتنگش شده بودم برداشتم و نایلو دیدم که بدون اجازه وارد اتاقم شد.
"بهت اجازه ورود دادم؟شاید داشتم جق میزدم."با لحن حق به جانبی گفتم اما حتی یک سانتی متر هم از جام تکون نخوردم.
"بعد دیشب فکر نمیکنم چیزی تو کمرت مونده باشه."با بی تفاوتی همیشگیش گفت و نیشخند بی صدایی روی لباش نشست.
"فرانک رسیده، بگم بیاد تو اتاقت یا پایین منتظرت بمونه؟"با فاصله کمی از جمله قبلیش پرسید و فرصت جواب دادن به طعنه شو بهم نداد.
"بگو صبر کنه، الان میام."
با شنیدن جمله م نایل سری تکون داد و لحظه بعد که صدای دور شدن قدماش به گوشم رسید بالاخره سرمو از روی بالشت بلند کردم و روی تخت نشستم.نمی دونستم اثر مسکن هاست یا دلتنگی شدیدم برای این تخت لعنتی، اما هرچی که بود بیرون اومدن ازش برام تبدیل به سخت ترین کار دنیا شده بود.
"شاید بهتر بود این تنبلی رو اون روز توی تنها گذاشتن لویی بیجاره توی تختش می داشتی"
صدایی توی مغزم بهم گفت و باعث شد تصویر لویی دوباره جلوی چشمم قرار بگیره، اما مثل همیشه با تکون دادن سریع سرم از ذهنم بیرونش کردم،با اینکه می دونستم چندلحظه بعد قراره دوباره برگرده.
سمت کمد دیواری رو به روی تختم رفتم و از بین تنوع کم لباسای تیره ای که داشتم شلوار پارچه ای مشکی و پیرهن سرمه ایمو برای پوشیدن انتخاب کردم و مثل همیشه چندتا دکمه اولش رو باز گذاشتم،با اینکه بدن ورزیده ای که داشتم روز به روز استخوانی تر می شد اما هنوز دوست داشتم تتوی های گنجشک روی سینه ام در معرض دید باشن.
"همون تتوهایی که لویی دوسشون داشت"
"لعنت بهش" با صدای بلندی خطاب به شخص فرضی توی ذهنم گفتم و دستی به موهای نامرتبم کشیدم، سه هفته بیشترین زمانی بود که بعد از مارگو داشتم پشت هم به یک نفر فکر می کردم و این از نظر من ترسناک ترین چیز دنیا بود...
و شاید ترسناک تر از اون این بود که من الان اینجا بودم،چون حس کرده بودم باید از لویی فرار کنم وگرنه دیگه نمی تونم کنترلی روی احساسم داشته باشم و این خودش به منزله زنگ خطری بود که از بیخ و بن نادیده گرفته شده بود...
"لویی تموم شد و من دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینمش،باقی مونده عمر کوتاهم نیاز به حماقت بیشتر و یه نقطه ضعیف جدید نداره."با دهن کجی به خودم و صداهای توی ذهنم گفتم و به سمت در اتاقم رفتم.
با قدم گذاشتن روی پله اول عمارت قیافه منفور فرانک رو دیدم که ار همیشه پیرتر و چاق تر به نظر می رسید و حتی از این بالا می تونستم صدای نفس های خرناس مانندشو که قطعا به خاطر کوه چربی اطراف گردنش بود بشنوم،اما لبخند حال به هم زن هنوز روی اون لبای خشک و دندونای زردش بدون هیچ تغییری باقی مونده بود.
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."