Chapter 15

102 21 14
                                    

Louis's POV

"حالت خوبه؟"

بعد از طولانی تر شدن سرفه هاش از حالت عادی پرسیدم اما با دیدن مایع قرمزی که از بین دستاش جاری شد جوابمو گرفتم.

قرمزی قطره های خونش روی سرامیکای روشن آشپرخونه به طرز عذاب آوری چشممو می زد و انگار به واقعیت برم گردوند؛ واقعیتی که توش من هیچ شباهتی به لویی دو ماه قبل نداشتم.

انگار از زمان عقب افتاده بودم، انگار یادم رفته بود که هری چه شرایطی داره، انگار از زمان ورودم به این خونه همه چیزو فراموش کرده و از خودم بابتش بدم میومد.

سریع یه دستمال از روی سینک برداشتم و خواستم جلوی دهنش نگه دارم اما خودش زودتر اونو ازم گرفت و روشو برگردوند، انگار نمی خواست تو اون حال ببینمش.

"چیزی نیست." همونطوری که پشتشو ماساژ می دادم گفتم اما هردومون می دونستیم یه دروغ بزرگه. قطره های عرق به وضوح روی صورتش دیده می شدن و به سختی می تونست از بین سرفه هاش نفس بکشه.

بعد از اینکه یکم آروم تر شد با احتیاط به سمت اتاق بردمش و پتوی روی تختو کنار زدم تا دراز بکشه.نفساش هنوز نامنظم و صدا دار بودن.

از پارچی که کنار تختش بود براش آب ریختم و کمکش کردم روی تخت بشینه.

"جالبه، پس هم توی اتاق کلیسا هم اینجا از قبل برام کنار تختم آب می زارن." مثل همیشه توی اون وضعشم دست از کنایه زدن بر نمی داشت و منم گذاشتم فکر کنه که هردوبارش کار من نبوده، و البته هردومون می دونستیم همچین فکری نمی کرد.

"با نگهبانا صحبت می کنم برات دکتر خبر کنن." هنوز از اتفاقی که افتاده بود توی شوک بودم و به سختی تونستم از جام بلند شم اما با صداش سر جام موندم.

"واقعا فکر می کنی براشون اهمیتی داره که من تو چه حالیم؟" توی لحنش انگار هیچ اهمیتی وجود نداشت اما توی عمق صداش می سد درد رو حس کرد.

"اگه من بهشون بگم انجام می دن.هر کدومشون از حرف من سرپیچی کنم لیام حسابشونو می رسه."

"خودتو خسته نکن لویی.آخرین دکتری که دیدم توی زندان بود، همون وقتی که بیماریمو تشخیص داد؛ گفته بود وقتی سرفه های خونیت شروع بشن مسئله سر یکی دو ماهه."

به زحمت جمله شو تموم کرد و سرفه های پشت همش دوباره شروع شدن و آبی که توی لیوانش مونده بودو تموم کرد.

"چرا نمی خوای درمان بشی؟ چرا انقدر برای مردن مشتاقی؟"

برای پرسیدن این سوال چند ثانیه ای فکر کردم اما درنهایت کلمات خودشون راهو پیدا کردن درحالی که من هنوز مطمئن نبودم می خوام جوابو بدونم یا نه.

Daylight [L.S][Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant