Louis's POV
با ضربه ای که به سر پسر مو مشکی زدم،جواب همه سوالاتی که توی سرم می چرخیدن رو گرفتم،بدون اینکه حتی بخوام بیشتر بهشون فکر کنم.
هری رفته بود...و اگر تخت خالی و ماشین درحال دور شدن برام به اندازه کافی قانع کننده نبود،هنوز اندازه ذره ای منطق توم وجود داشت که بهم بگه کسی مثل هری،دقیقا توی همچین شرایطی میزاره و میره...درست همونطوری که چندساعت قبل موقع بیدار شدن ازش می ترسیدم،و کاش نمی زاشتم به اون زودی از بین بره.
و حتی دیگه برام سوال نبود که چرا رفت...چرا رفت وقتی گفته بود میلی به رفتن نداره؟چرا رفت وقتی گفت نمی خواد روزای آخرش رو اونجا بگذرونه؟ چون جواب همه اینا راحت تر از چیزی بود که به نظر می رسید.
چون من اون رو نمیشناختم...و هیچ وقت نمی تونستم بفهمم چیزی درنهایت تصمیمش رو عوض کرد؟یا همیشه می دونست می خواد برگرده و تمام مدت اینا نقشش بوده؟یا یک عالمه سناریوی محتمل دیگه که پشت سر هم خودشون رو توی ذهنم می چیدن...
اما سوالی واقعا براش جوابی پیدا نمی کردم این بود که"من چرا نمی خواستم بره؟" چرا تمام این مدت از فکر رفتنش وحشت داشتم؟ این میل غیرمنطقی و غیرعقلانی برای موندنش توی زندگیم از کجا منشا می گرفت؟
با صدای ناله پسر مو مشکی که احتمال می دادم زین باشه از پستوی افکارم بیرون کشیده شدم و به زمان حال برگشتم. رد خونی که از پشت سرش منشا می گرفت روی زمین حیاط می ریخت و نفسای نامنظمش نشون دهنده این بودن که درد زیادی داره.
"بیریدنش داخل.به لیام خبر میدم." سعی کردم جملاتم رو تا حد امکان کوتاه نگه دارم تا بغض توی گلوم مشخص نشه...اما با خالی شدن حیاط از نگهبانا اجازه دادم قطرات اشکی که دیگه هیچ کنترلی روشون نداشتم روی گونه هام پایین بریزن.
عاشقش شده بودم؟نمی دونم. اخه من چی از عشق می دونستم؟
عشق مگه به این راحتی بود؟ مگه ادم میتونه عاشق چیزی بشه که انقدر آزارش داده؟کسی که یکم پیش باعث شد بهترین احساس دنیا رو داشته باشم بدون اینکه حتی بتونم به چیز دیگه ای فکر کنم و حالا بدون اینکه حتی پشت سرش رو نگاه کنه رفته بود...ولی از طرفی مگه عشق شاخ و دم داشت؟ شاید همین حس چنگ زدنی که داشتم توی قلبم حس می کردم عشق بود...شاید همین بی اختیاری که روی اشکام داشتم و همین لرزشی که موقع برداشتن قدم های کندم روی زمین توی پاهام حس می کردم نشون می داد احساسی که نباید رو به اون آدمی که نباید پیدا کردم و حالا که رفته بود و دستم بهش نمی رسید متوجه عمق فاجعه شده بودم...
با رسیدن به در خروجی که هنوز از چند دقیقه قبل باز بود نگاه امیدوارانه ای به بیرون انداختم،شاید اون ماشین هنوز نرفته باشه، یا شاید هری از رفتن منصرف شده باشه و هنوز اون بیرون ایستاده باشه...اما خودمم می دونستم هیچ کدوم از این آرزوی محالم قرار نیست واقعی بشن و رد تایرهایی که هنوز روی زمین خاکی دیده می شدن و سکوت مرگباری که توی فضا حاکم بود هم از این موضوع مطمئن ترم کردن...
YOU ARE READING
Daylight [L.S][Z.M]
Fanfictionهمزمان هم عاشقشم و هم ازش متنفرم گناهانمون رو از نور روز پنهان می کنیم... "دنیا می تونه توی یه چشم به هم زدن تورو تبدیل به چیزی کنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردی..." "ولی شاید اون چیز همیشه هم بد نباشه."