You could be my Angel

18 6 0
                                    

- So, what do you wanna say?
+Be my angel... you came from God to cure my soul,right?
-maybe....

امتحان ریاضی خیلی آسون بود..دقیقا همون مثال هایی بود که اون گوش دراز خوشتیپ بهش یاد داده بود و از همیشه با اعتماد بنفس تر بود..به هر حال اون بیون بکهیون بود...محبوب..زیبا..با اعتماد بنفس

از تصور اینکه قرار بود با چانیول بره بیرون خوشحال بود و دل تو دلش نبود،شاید تا حدی نباید انقدر احساسات بخرج میداد ولی خب...اون میخواست انجامش بده

میخواست به سمت چانیول ک اون طرف تر ایستاده بود بره که سهون اومد و سد راهش شد
-او بک چطور بود امتحان؟

+خب..بکهیون که یکم کلافه بود سرد تر جوابشو داد
+خوب بود سهونا
سهون لبخند کوچیکی زد و موهای بکو بهم ریخت
-هنوزم روی پیشنهادت هستی؟
+چی..اینکه یمدت با هم باشیم تا من ببینم رابطه ی عاشقانه چیه؟

سهون پوزخندی زد
-افرین پسر باهوش
بکهیون مطمئن نبود که بخواد انجامش بده ولی نمیخواست پیش سهون جا بزنه
+آره..هستم..

حالام برو اونور
-هی بیبی اولش باید یبار بریم دیت!
بکهیون ک همین حالاشم ازش دور شده بود از پشت دستشو بالا اورد و تکون داد به معنی بعدا و به سمت چانیول رفت

هر دوشون لبخندی زدن..جفتشون امتحانشونو عالی داده بودنو نیازی نبود به زبون بیارنش
-خب بریم؟
+هی کجا؟
بکهیون بود که میپرسید
تازه سر ظهر بود و گشنش بود و البته..کاریم برای انجام دادن نداشت

+خب ..حل... ×متاسفم چان...میخواستم دوست پسرمو ازت قرض بگیرم
چانیول تعجب کرد
-دوست پسر؟ و یه تای ابروشو بالا داد
بکهیون یا بهش دروغ گفته بود یا از دیشب با این پسره رل زده بود

بکهیون دستپاچه شده بود
+ب..ببین من برای اینکه فقط رابطه عاشقانه رو امتحان کنم قبول کردما حسی بهش ندارم
مثل یه گناهکاری بود ک پیش پدر اعتراف میکرد تا گناهاش بخشیده شه
چانیول پوزخندی زد..شاید تفکری که راجب بکهیون داشت یکم باید تغییر میکرد؟

سهون ب چانیول رو کرد...همون پسر قد بلند که اتفاقا چن امروز راجب هات بودنش میگفت و البته..توی اکیپ بود
×خب با اجازه
و دست بک رو کشید و با خودش بردش
بکهیون واقعا احتیاج داشت بزنه تو دهن سهون
+سهونا!

×جونم بیبی
+تو واقعا احمقی؟ اخماش تو هم بود و هر آن میخواست سهونو عقیم کنه
×بنظر میاد بهتره براش دست نیافتنی باشی تا دم دست
اخمای بکهیون بیشتر تو هم فرو رفت
+نیازه اعصاب منو خورد کنی؟!!
×خب اگه اینجوری نباشه که کیف نمیده..بعدشم ما به صورت اساسی..در رابطه ایم پس تو این مدت انرژی و فکرتو صرف من میکنی..باشه؟

بکهیون واقعا دیگه نمیدونست چی باید به این آدم بگه
-بسیار خب!!
شاید اینجوری بهتر بود..حداقل دیگه نه به اون فکر میکرد..نه به اون پسر والیبالیست دراز بی قواره..جونگ کوک
قرار بود یه هفته در ارامش با دوستش سهون باشه
دوستی که ابدا بهش حس پیدا میکرد و میدونست تا حدی برای جلب توجه جونگین داره اینکارو میکنه..اون پسره هات مغرور!شاید اینجوری جفتشون قرار بود به خواسته شون برسن؟

My SunshineWhere stories live. Discover now