No...wake up!

22 7 8
                                        

دستاشو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و بوسه ای رو لباش کاشت
چشیدن اون لبا چه احساسی داشت؟شیرین بود؟خنک بود؟نرم بود؟
خودشم نمیدونست و میکسی از همه ی این احساسات داشت
مکای عمیقی رو لبای پسر بزرگتر میکاشت و با ولعی که از تمام این افکار چندین روزه ش شکل گرفته بود بوسه داغتر و داغتر میشد و چقدر حرکات لبای اون پسر دوست داشتنیو روی لباش دوست داشت

دستاشو به سمت پیرهن پسر برد و سیکس پکاشو لمس کرد..چقدر دوست داشت روشون بوسه بکاره وبه همه ثابت کنه که آره!اینا برای منن

پسر بلند ترش لباشو فاصله داد و به جای لغزوندن روی لباش که به شدت عطش داشت برای بوسیدنش به گردنش رفت و نرم بوسه های ریز میکاشت و کم کم بوسه هاش عمیق تر میشد
نمیتونست انکار کنه داغی اون لبا و دستایی که روی کمرش میچرخن چقدر دوست داشتنی و خواستنیه

+مال منی..تو برای من...تو مرده منی مگه نه؟
با بوسه ای که رو لباش کاشت شد جواب تاییدو گرفت
-مال توئم..توئم مال منی..فقط من...پسر منی

چقدر از این لفظ خوشش میومد...مال من!مالکیت من برای توست...
انگار تموم جون و روحت رو به نام یکی کنی...اونی که میدونی بهتر از خودت ازت مراقبت میکنه و بک بهتر از هر کس دیگه ای اینو میدونست
پسر بزرگتر به سمت پایین تر رفت...ولی مگه تازه دیشب بهش نگفت صبر کن؟

-چانیول!
با داد نسبتا بلندی از خواب پرید و همون لحظه بک بوم اومد تو
/حالت خوبه؟؟چیشدی تو بچه؟
با نگرانی وارد اتاق شد و سمت بک اومد و وارسیش کرد
بک فقط یکم نفس نفس میزد..معلوم بود که حالش خوبه...ولی این واقعا ناخوداگاهش بود؟یکم شرمنده بود
+خوبم هیونگ نگران نباش بابا
بک بوم لپ بکیهونو کشید..اره مشخصه فقط یکم مشکلات صبحگاهی داری
و بلند خندید
الان داداشش باعث شده بود خجالت بکشه؟ودف...اون چرا علم کرده خودشو
خودشم خندش گرفته بود و اروم به بازوی هیونگش زد
-دست مامان درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش
/آره واقعا معلوم نیست خواب کدوم دختر بیچاره ای رو میدیدی
لبخند بکهیون یکم خشک شد ولی خب قرار نبود نشونش بده و همینجوری هیونگشو تایید کرد
میتونست بگه هیونگش براش یکی از مهم تری آدمای زندگیش بوده و هست و ین علاقه حتی یادش نمیومد از کجا شکل گرفت...

شاید از وقتی بک بوم با دعوایی که باهاش کرده بود باعث شد اون دیگه هرگز نتونه خوب بدوئه؟

لبخندی به هیونگش زد که حالا دیگه میخواست بره صبحونش رو بخوره
تازه جمعه بود و آرامش خاصی داشت...
فکراش به سمت اون پسر گوش دراز کشیده میشد که چقدر خمار نگاهش میکرد و چقدر خوشتیپ بود

ولی اون دیشب با کیونگ سو چیکار داشت؟
نگران بود البته خودشم با سهون به خونه اومده بودن و بعد از کتک کاری ای که حق سهون بود بیرونش کرده بود و با فکر به چان به خواب رفته بود
اون خبر نداشت کل شب چانیول قدم میزده و میگشته و اخر هم پشت پنجره اتاق خودش(ینی بک) خوابش برده و الان اگه بره نگاه کنه میبینه ی یودای گوش دراز تصمیم گرفته حیوون خونگیش شه

My SunshineOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz