blood

12 5 0
                                    


قلبش داشت میومد تو حلقش و فاک ارومی گفت
دوباره فشارش افتاده بود و الان چطوری باید به چانیول میفهموند؟
+ببین...
خیلی اروم تو گوشش گفت...
-جونم؟
چانیول در حالی که احساس میکرد ملوس ترین و نرم ترین هاپوی دنیارو بغل کرده زمزمه کرد
+خب ..من....فشارم افتاده..نگران نباش..چون غذا نخوردم اینجوریه..میشه بریم اتاق بهداشت؟
به همین زودی؟
چانیول از فکر اینکه بخاطر یه بوسه فشارش افتاده خندش گرفت
البته مطمئن نبود ک واقعا بخاطر یه بوسه ست یا نه

البته بکهیون خوب میدونست فشار لعنتیش کی میفته

۱۵ دقیقه بعد بکهیون روی تخت دراز کشیده بود و ناظما داشتن بادش میزدن و هر کدوم تند تند یه چیزی میاوردن به خوردش بدن
به هر حال پدرش جزو بنیان گذارای مدرسه بود و یجورایی روئسا حساب میشد و بکهیون هم پسر ناز پرورده و ته تقاریش بود و البته...اون روز پرستار مدرسه نبود

بکهیون چانیولو زوری کنار خودش نگه داشته بود و حالا دیگه تنها بودن...میتونستن حرف بزنن
-خوبی الان؟
+نه..میخوام بالا بیارم
-بخاطر من اینجوری شد؟
چانیول داشت از عذاب وجدان خفه میشد
+نه بابا گوز نخور...بخاطر تو نیست..من..همیشه زود فشارم میفته
تقریبا هر هفته ای ۴.۵ بار..بدنم ضعیفه

چانیول لبخند کوچیکی زد..اون پسر چیزای زیاد رو پس داشت تحمل میکرد و چان کم کم داشت با واقعیت های شخصیت بکهیون مواجه میشد...الان بنظرش بکهیون دیگه اون پسر محبوب و مورد علاقه و بی دغدغه نبود..یه ادم بود با سطح عمیقی از احساسات و رفتار ها..ادمی که هر چی بیشتر میشناختیش..بیشتر پی پیبردی که اون کسی نبود که تظاهر میکنه

بکهیون تو فکر بود و منتظر بود که بهتر شه و چیزایی ک به خوردش دادن اثر کنه...در عین حال به چانیول فکر کرد..چه کسی بود؟چه شخصیتی داشت..
و الان مشخص بود عین مرغای پرکنده داره کنارش بال بال میزنه و نگرانشه
واقعا نگرانش بود؟
لبخند کوچیکی زد...چانیول دوست داشتنی بود...مخصوصا الان که مثل یه پدر مراقبش بود..یه پدر مهربون

به چانیول اشاره کرد تا کنارش بشینه و خودش هم پاهاشو دراز کرد
چانیول هنوزم ساکت بود..انگار میدونست قراره براش یچیزایی تعریف بشه
+من از بچگی مشکل اعتماد داشتم
یه پسر بود به اسم شوگا...اسمش شبیه شوگر....همون شکر نیست؟
لبخند کوچیکی زد
چانیول هم تایید کرد و لبخند زد
-اره بامزست..خب؟
+خب..
سرشو پایین انداخت
+اون خیلی مهربون بود و ازم مراقبت میکرد..نمیدونم..یه چیزی تو وجودش دیدم که منو جذب کرد..دوست داشتم ازم مراقبت کنه..یکمش شبیه تو بود
با این حرف رو لب چانیول لبخند اومد
+ولی بعد به راحت ترین شکل ممکن ولم کرد..اون بهترین دوستم بود..یجورایی..ازش خوشم میومد
و به تازگی بهترین دوستم..هم هیمنکارو باهام کرد
ما عملا باهم بزرگ شدیم..اون..من ..تهیونگ!
بغض کرد
+اون بهم گفت حالش ازم بهم میخوره...نمیخواست من جلوش بگیرم که سیگار نکشه..معتاد نشه یا به بار نره...
براش من یه سد پیشرفت بودم..من فقط نگرانش بودم..به مامانش قول دادم مراقبش باشم و نتونستم
لبخند تلخی زد...
+ولی باید دیگه فراموشش کنم

My SunshineWhere stories live. Discover now