~part•28~

960 113 9
                                    

_ خب ما یه برنامه جدید نیاز داریم.
_ آره و اون رئیس احمقمون داره مثل همیشه عوضی بازی درمیاره.
زن گفت و مرد سر تکون داد.

_ قضیه جاسوس هم هنوز پابرجاست.
_ آره. هنوز داریم جلسه می‌ذاریم، تحقیق میکنیم و برنامه میچینیم ولی هیچی درست پیش نمیره. حتی از اون سازمان فاکی که داره جلومونو میگیره هم هیچ اطلاعاتی نداریم...
زن غرغر کنان گفت و لیوان قهوش رو برای بار سوم پر کرد.

_ لعنت بهش! کاملا گیر کردیم! اون مرتیکه فاکی همین روزا تک تکمونو میندازه بیرون و آدمای جدید میاره...
زن گفت و لیوان قهوه رو محکم روی میز کوبید.

برای چند لحظه بین اون دو نفر یه سکوت پرتنش ایجاد شد.

تا اینکه یهو در اتاق استراحت باز شد.

_ جلسه فوری! هر پنج تامون نیازه جمع بشیم!
_ و چرا تو داری اینو خبر میدی؟
_ اطلاعات سری! هنوز نباید به جایی درز کنه! مگه وجود یه جاسوس کوفتی رو یادتون رفته؟!
زنی که تازه وارد اتاق شده بود گفت و بعد برگشت توی راهرو.

هر سه نفر به اتاق کنفرانس کوچیکی رفتن که مخصوص خودشون بود. لیدر های پنج تیم یک سازمان با اهداف پلید!

_ خب قضیه چیه؟
_ یه راه حل پیدا کردیم!
مردی که معمولا بین اونا رهبری رو به عهده میگرفت، گفت.

_ برای کدوم مشکل اونوقت؟
زنی که هنوز لیوان قهوه بدست داشت با تمسخر پرسید.

_ مشکل دزدیدن اون بچه!
اینو گفت و توجه دو نفری که تا قبل از این حسابی سردرگم بودن رو جلب کرد.

_ بشینید تا جزئیات رو بهتون بگم.
لیدر اون گروه کوچیک گفت و همه سر جاهاشون نشستن.

_ خب اگه یادتون باشه ما با یه سری ویدیو از بچگی سوژه مورد نظر تونستیم پیداش کنیم. با استفاده از یه سری اپ ها و بازسازی چهرش به عنوان یه بزرگسال. همون‌طور که میدونید دکتر ام(m) خیلی خوب از اطلاعاتش محافظت میکرد. بدون حمایت دولت. چون پارتی ها و همراهان خوبی داشت.
_ میشه بری سر اصل مطلب؟ اینا رو بچه های تازه واردمونم میدونن!!

مرد آهی کشید و ادامه داد.
_ خیله خب. مسئله اینه که با وجود اون همه محافظت ما تونستیم یه سری فایل هایی که اون سخت در تلاش بود مخفیشون کنه رو پیدا کنیم. کسی می‌تونه بگه چطوری؟

_ فک کردی این یه کلاس درس فاکیه؟ فقط زرتو بزن!
زن گفت و لیوان قهوشو کوبید روی میز.

_ می‌دونی ما هنوزم باید درباره اینکه تو چرا هنوز اینجا بین مایی حرف بزنیم ولی به هر حال...
وقتی اینو می‌گفت اون زن بلند شد تا یه دعوا راه بندازه ولی مردی که کنارش نشسته بود جلوشو گرفت و آرومش کرد.

_ چیزی که الان مهمه اینه... اون اطلاعات از طرف یه جاسوس اومده بودن.
_ واضحا.
_ آره و اون جاسوس با دکتر ام در ارتباط بوده پس...
لیدر گفت و سمت پروژکتور رفت.

🐰Vanilla & Strawberries🍧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora