~part•53~

379 70 10
                                    

_ نامجون هیونگ، خبر جدیدی نیست؟
با شنیدن صدای جیمین سرشو از توی لپ تاپ بیرون کشید.

_ اوه هی جیمین. نه. خبری نیست. فقط اینکه... امروز میخوام برم با خاله یورا حرف بزنم.
_ چی؟ ایده خوبی نیست... از اون روز به بعد و بعد از اون تماس، حالش فقط داره بدتر میشه!
جیمین گفت و تکیشو از در گرفت.

_ آره. اونقدر حالش بده که حتی دیگه غذا نمیخوره! تازه حرف هم نمیزنه. باید خبرا رو بهش برسونم قبل از اینکه خودشو بیشتر از این داغون کنه... باید بدونه چه خبره. اوضاع داره بهتر میشه. تا سه روز دیگه تهیونگ رو برمیگردونیم خونه.
نامجون گفت و دوباره به صفحه لپ تاپش زل زد.

_ گمونم درست میگی... بهم خبر نداده بودن اوضاعش اینقدر بده.
_ نه. به هیچکدومتون نگفتن چون نمیخواستن فضا رو پرتنش تر کنن. ولی از اونجایی که برنامه مشخص شده و به زودی همه چیز تمومه، بهت گفتم.
نامجون پتوی نازکش رو از رو میز برداشت و دور خودش پیچوندش.

_ داری از روش پتو پیچ کردن استفاده میکنی؟ چرا همتون این عادت منو دزدیدین؟
جیمین با خنده کوتاهی گفت ولی نامجون حتی لبخند هم نزد.

_ باز با سوکجین هیونگ دعوات شده؟
_ آره...
نامجون جواب داد و اجازه داد جیمین کنارش بشینه.

_ احمقانست! دوباره سر اینکه دارم اینقدر کار میکنم غر میزنه!
نامجون گفت لباشو آویزون کرد.

جیمین خندید و دستشو دور شونه نامجون انداخت.

_ هیونگ میدونم اومدیم اینجا و قول دادیم هممون همه چیزمون رو بذاریم وسط ولی خب این دلیل نمیشه اینقدر خودتو تحت فشار بذاری.
_ میدونم ولی... متنفرم از شرایطی که توش گرفتار شدیم! فقط میخوام هر چه سریعتر تموم شه. هر کاری میکنم تا سریعتر تمومش کنیم!
نامجون چنگی به پتو زد و خودشو روی مبل ولو کرد.

_ هیونگ... میدونی چند تا آدم اینجا کار میکنن؟ لازم نیست اینقدر زور بزنی! میدونی چی شرایطو بهتر میکنه؟ اینکه همه کنار هم باشیم. میتونیم روحیه همدیگه رو بالا ببریم. با هم بمونیم همه چیز خوب میشه.
جیمین با لبخند گفت و از روی مبل بلند شد.

_ برو با جین هیونگ حرف بزن. شما باید از این فرصت استفاده کنید و شب های رویایی بسازین نه اینکه همش با هم دعوا کنین!
جیمین با پوزخند شیطانیش اتاق رو ترک کرد.

_ پارک جیمین بچ... ولی راست میگه. باید با جینی حرف بزنم.

🍧🐰🍧🐰🍧

_ خب آخرش آشتی کردن؟
_ نمیدونم. اتاقای اینجا عایق صدان یادت رفته؟
جیمین جواب یونگی رو داد و روی تخت دراز کشید.

_ خیله خب حالا... چرا بیبی من اینقدر اخمو و عنق شده؟
یونگی با لحن ملایمی گفت و نوک بینی جیمین رو بوسید.

🐰Vanilla & Strawberries🍧Onde histórias criam vida. Descubra agora