~part•30~

1K 127 29
                                    

_ در نهایت، چی شد که از کراشت دست برداشتی هیونگ؟
جونگکوک پرسید و مشغول تماشای هیونگش شد.

هیونگی که داشت قوطی آبجو تو دستش رو خالی میکرد.

_ سر همون قضیه فرار از خونه، گفتم که اوضاع سخت بود. من نمی‌توانستم برای دوستام کاری بکنم. مجبور بودم تمام خرج زندگیمو بدم که خیلی سخت بود. به خاطر سن کمم بهم کار نمیدادن. کلیت ماجرا اینه که من تصمیم گرفتم از اون بچه ها فاصله بگیرم. با وجود اینکه اونا واقعا آدمای مهمی تو زندگیم بودن... من ازشون دور شدم چون نمیتونستم این حقیقتو تحمل کنم که هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم در حالی که اونا اینقدر برای من تلاش کرده بودن.
یونگی گفت و آهی کشید.

_ و اینکه اون موقع از کام اوت کردن پیششون میترسیدم. تا حالا ندیده بودم با LGBT مشکلی داشته باشن ولی خب ساپورتی هم ازشون ندیده بودم. همیشه این ترس با من بود که شاید بعد از کام اوت کردن، حتی اگه باهاش اوکی باشن دیگه منو مثل قبل نبینن. تمام این قضایا باعث شد من فاصله بگیرم و هم ارتباطم با اونا کمتر بشه و هم حسم به جیمین.
_ واو که اینطور...
جونگکوک گفت و یونگی سر تکون داد.

_ ولی یه مدت بعد تهیونگ پیش ما کام اوت کرد و گفت که بایه. بعدش با دیدن اینکه هیچ چیز تغییر نکرده، منم شجاعتشو بدست آوردم که بهشون بگم. ولی خب احساساتم به جیمین رو با کلی سعی و تلاش همونجا چال کردم. نمی‌خواستم به دوستیمون آسیب بزنم. اون موقع هنوز فکر میکردیم که جیمین استریته.
گفتن احساسم بهش واقعا هیچ تاثیری نمیتونست داشته باشه به جز خراب شدن اوضاع بینمون.
یونگی قوطی خالی آبجو رو بین دستاش فشرد و اخم کرد.

_ حقیقتا جیمین تو راهنمایی و حتی دبیرستان فقط حرف بود و اصلا طرف هیچ رابطه ای نرفت. ولی تو دانشگاه... تو دانشگاه اوضاع کاملا تغییر کرد! اونجا بلاخره فهمید تو نخ پسراست و شروع کرد به قرار گذاشتن. ولی نه قرار معمولی، فقط وان نایت استند. هیچ رابطه عاشقانه‌ای نداشت. هیچوقت. هیچوقت دنبال رابطه نبود. و این باعث شد بیشتر احساسمو سرکوب کنم حتی با وجود اینکه فهمیده بودم اون گیه. هاه... حالا که بهش فکر میکنم میبینم چه داستان پیچیده‌ای داشتیم...
یونگی گفت و از پنجره بیرون رو تماشا کرد.

_ در نهایت تمام مدت تلاش کردم همه چیزو امن نگه دارم و احساساتمو سرکوب کنم. ولی خب... آخرش دوباره کم کم... احساساتم برگشتن... نتونستم کاریش کنم و حالا هم اینجام. بدبخت، احمق، شکست خورده و احتمالا برای همیشه تنها!
_ اوه هیونگ! تو شکست نخوردی! هنوز کلی وقت هست برای تلاش کردن! کلی کار هست که نکردی! ما پشتتیم باشه؟ ما بهت کمک میکنیم.
جونگکوک گفت و هیونگشو بغل کرد.

_ مرسی بابت حرفات خرگوش فسقلی. خوبه که اینجایی. حرف زدن باهات خوب بود. حالا هم تقریبا رسیدیم...
یونگی گفت و به ساختمونی که خانواده کیم توش زندگی میکردند اشاره کرد.

🐰Vanilla & Strawberries🍧Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum