~part•35~

825 101 1
                                    

_ جونگکوکی؟ کوکی من پاشو.
صدای محو تهیونگ رو می‌شنید، ولی واقعا حال باز کردن چشماشو نداشت.

_ کوکی پاشو باید بریم یه دوش بگیریم. امروز کلاسام از ظهر شروع میشه و میتونیم تا اون موقع با هم وقت بگذرونیم.
جونگکوک دوباره صدای حرف زدن تهیونگ رو شنید و با تکون خوردن تشک زیر تنش فهمید که اون کنارش نشسته.

بلاخره چشماشو باز کرد و به خاطر اینکه به شکم دراز کشیده بود اولین چیزی که دید دست تهیونگ بود که جلوی صورتش روی تخت تکیه داده شده بود.

_ ته هیونگی... میدونستی دستا و انگشتای خیلی قشنگی داری؟
جونگکوک با صدای گرفته‌‌ی سر صبحش گفت.

بعد دستشو آروم جلو کشید و اول دست تهیونگ و بعد انگشتای کشیدش رو لمس کرد.

اونو نوازش کرد و تهیونگ فقط در سکوت، با لبخند تماشاش کرد.

جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد تا در نهایت روی صورت خودش قرارش بده.

_ همم...
_ اینقدر دستامو دوست داری؟
_ هوم آرامش بخشه...
جونگکوک گفت و دست تهیونگ رو روی صورتش حرکت داد تا بهش بفهمونه باید نازش کنه.

تهیونگ هم سریع منظورشو گرفت و مشغول نوازش کردن صورت و بعد موهای به هم ریخته‌ی دوست پسر خرگوشیش شد.

جونگکوک لبخندی زد و چشماشو بست تا بیشتر تو حس آرامش فرو بره.

_ هوم... فقط آرامش بخش؟
تهیونگ با شیطنت پرسید و جونگکوک چشماشو باز کرد.

_ هیونگ... همینقدر یهویی تغییر کردی؟! یعنی فقط لازم بود یه بار سکس کنیم تا کوتاه بیای و این سایدتو هم نشونم بدی؟
جونگکوک با لحنی شاکی و همچنین متعجب پرسید.

تهیونگ خندید و برای بوسیدن جونگکوک خم شد.

محکم لباشو بوسید و بعد از گاز محکمی که ازش گرفت، عقب کشید.

_ آخخ تهیونگی!
_ می‌دونی کوکی... تا الان حسابی خودمو نگه داشته بودم واسه همین... دیگه نمیتونم مقاومت کنم!
تهیونگ با صدای بم و جذابش که همیشه جونگکوک رو به خلسه میبرد، زمزمه کرد.

تهیونگ دوباره روی جونگکوک خم شد و عمیق تر از قبل لباشو بوسید.

همزمان با بوسیدنش سعی کرد بدن اون پسرو حرکت بده تا به کمر بخوابه. اینطوری میتونست بهتر و راحت ببوستش.

وقتی جونگکوک چرخید و روی کمرش قرار گرفت، تهیونگ محکم مچ دست های پسرو گرفت و به تخت فشردشون.

_ کوکی خوشمزه من...
زمزمه کرد و دوباره مشغول بوسیدن پسر خرگوشیش شد.

جونگکوک با وجود فشار زیادی که تهیونگ داشت به مچ دستاش وارد میکرد، مخالفتی نشون نداد.

🐰Vanilla & Strawberries🍧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora