Part_17

53 16 8
                                    

Baby Came Home _ The Neighbourhood

-------------------

دوتا فنجون چایی ریختم و سمت اتاق لویی حرکت کردم. از اینکه فهمیدم اون چایش رو با شیر بیشتر دوست داره حسابی خوشحال بودم و افتخار میکردم. جلوی در اتاقش رسیدم که نیمه باز بود.
آروم از لابه لای در نگاهی کردم:

- میتونم بیام داخل؟ چای آوردم.

صداش رو شنیدم که گفت:

- بیا داخل هری. غریبگی نکن.

با لبخند داخل شدم و کنارش روی تخت نشستم. پاهاش رو دراز کرده بود و یه کاست توی دستش داشت. لیوان چای رو طرفش گرفتم:

- با شیر؟

لبخند قشنگی زد:

- با شیر.

لیوان رو از دستم گرفت و شروع کرد به آروم آروم نوشیدن. برای از بین بردن سکوت بینمون گفتم:

- اون چیه توی دستت؟

بی حس جواب داد:

- گذشته.

به صورتم نگاه کرد و لبخند زد. بدون اینکه چیزی بگم یهو خندید و گفت:

- خدای من...

دستش رو طرف صورتم آورد و توی نیمه راه متوقف شد. صورتم رو به دستش نزدیک کردم که عقب رفت و سعی کرد لبخند کمرنگش رو تجدید کنه:

- یه چیزی روی گونه چپت چسبیده.

هنوز به صورتش خیره بودم و پوستم همچنان منتظر لمس شدن از طرف لویی بود. پشت دستم رو روی گونه چپم کشیدم و تمیزش کردم:

- اوه... یکم کچاپ که نمیدونم چطور از اینجا سر درآورده!

در جواب حرفم فقط خندید و باز هم توی سکوت به نوشیدن چایش ادامه داد. اون الان یه اقیانوس آرومه. یه اقیانوس از سکوت.
شبیه وقتایی که میری ساحل اما دریا هیچ تلاشی نمیکنه که حضور خودش رو بهت یادآوری کنه.
یجوری که انگار اهمیتی نداره کسی بدونه اصلا اون، اونجا هست.
لویی پر از رازه، مزموزه، گاهی خیلی بامزه میشه و یه وقتایی یه گردن کلفت کله خره. اما همه این هارو که کنار بزاریم، درنهایت اون یه آبی غمگینه.
یه آبی غمگین که حاضر نیست غم توی چشم هاش رو بیرون بریزه. حداقل نه پیش یه غریبه تازه وارد.

Blue DimensionWhere stories live. Discover now