Part_34

22 4 0
                                    

When I Get Back_The Neighbourhood🎧🎶
-------------------

باز برگشتم سر خونه اول. سرگردون،تنها و عصبانی. حتی شاید یک قدم عقب تر از خونه اول. من به هیچ رسیدم. توی ذات بی معنا بودن همه چیز رو از دست دادم و به هیچ چیز رسیدم.
حداقل قبل از این یه پسر با قلب شکسته و اشک توی چشم هاش نبودم
نمیدونم باید کجا برم و چیکار کنم؛ نمیدونم باید به چی ادامه بدم و چی رو تموم کنم. احساس میکنم گم شدم. یه گم شدن ترسناک. گم شدنی که پر از وحشت و استرسه. انگار هم گم شدم، هم دارم فرار میکنم، هم قراره از اول بمیرم.
من مستحق این بودم؟ دقیقا وقتی که توی ابدیت گیر افتادم باید چیزی رو تجربه کنم که باعث بشه دلم بخواد بمیرم؟ 
چقدر ساده بودی پسر... چقدر احمق بودی که فکر کردی میشه وسط جهنم مرگ بهشت ساخت و توش زندگی کرد! چقدر بیچاره بودی که امید داشتی قلب یخ زده ات رو دوباره حس کنی و وقتی به سینه ات میکوبه دستت رو روش بزاری.
نمیدونم به احمق بودنت بخندم یا برای سادگیت گریه کنم. نمیدونم درد قلب زخمیت رو تسکین بدم یا مغز بی مصرفت رو متلاشی کنم. 


من واقعا چی با خودم فکر کرده بودم؟ من یه احمقم؟ یا یه عاشق ساده لوح؟ هیچکدوم! من یه مرده بی خاصیتم که مرتب یادش میره که مرده!



خودم رو توی ناکجا آباد پیدا میکنم و بی توجه به هر چیزی زیر یه درخت میشینم و به نقطه نا معلومی خیره میشم. نفس هام بریده بریده شدن و بالاخره اجازه میدم اشک های داغم روی صورتم برقصن. دستی توی موهام میکشم و به یاد میارم که قلب مرده من شکسته. نفس عمیقی میکشم و با کف دست هام اشک های روی گونه ام رو کنار میزنم. دماغم رو بالا میکشم.
توی سکوت نشستم و به شکست افتضاحم توی عشق فکر میکنم که صدای نا آشنایی میشنوم:

- حالت خوبه؟


نگاهم به دنبال صدا میره و به دختری میرسه که کنار بوته ها ایستاده. بی حس سری تکون میدم و دوباره نگاهم رو به جنگل میدم:

Blue DimensionWhere stories live. Discover now