Fallen Star _ The Neighbourhood
---------------------------
کمرم رو از بدنه وان جدا کردم و جلوتر اومدم. لیوان توی دستم رو آؤوم روی زمین گذاشتم و با تعجب به لویی خیره شدم:
- مردن من؟ تموم بشه؟ تو الان گفتی مردن من تموم بشه؟ منظورت چیه؟ از چه کوفتی حرف میزنی؟
آه سردی ازش بلند شد و دستش رو روی صورتش کشید. لبش رو زبون زد و بعد از قفل کردن دستاش توی همدیگه به من نگاه کرد. مکث کوتاهی کرد و گفت:
- لطفا وحشت نکن... فکر میکنم حق داری بدونی اینجا چه خبره...
یک لحظه ام نگاهم رو ازش برنداشتم که با استرس شروع به صحبت کرد. به وضوح لرزش صداش رو احساس میکردم:
- خب هری... قضیه اینه که ما اینجا دقیقا زندگی نمیکنیم.
از حرف هاش سر در نمی آوردم و مغزم برای تخلیه اضطرابم مجبورم میکرد با سرعت سوال بپرسم و حرف بزنم:
- منظورت چیه... منظورت چیه که دقیقا زندگی نمیکنیم؟
از صورتش میخوندم که از باز کردن این بحث پشیمون شده و فکر میکنه که ادامه دادنش اشتباهه، اما از طرفی این رو هم میدونم که نمیتونه اجازه بده ذهن من درگیر بمونه. پس با تمام تردید توی چشم هاش ادامه داد:
- هری ما دقیقا زنده نیستیم. و اینجا دقیقا اون دنیایی نیست که تو فکر میکنی.
نمیتونستم حتی یک کلمه بگم. چون حرفش رو درک نمیکردم. نمیتونستم متوجه بشم چی داره میگه. حتی نمیدونستم داره جدی میگه یا نه. پس بجز خیره شدن، کار دیگه ای انجام ندادم. چشم های نگرانش رو توی صورتم می چرخوند و منتظر بود یه چیزی بگم. باز هم بجز صدا های مختلفی که از آب میومد چیزی شنیده نمیشد. چکیدن آب، حرکت آب، برخورد آّب با دیواره وان و در نهایت صدای نفس های من که بلند تر از چند لحظه قبل شده بودن.
سعی کردم ترسم رو پنهان کنم:- ممکنه بیشتر بهم توضیح بدی؟ من سر در نمیارم...
آروم سرش رو تکون داد و با صدای پایینی گفت:
YOU ARE READING
Blue Dimension
Fanfictionتو پیدام میکنی. شاید جایی غیر از اینجا. ولی پیدام میکنی. کاور فف عوض شده. گمش نکنید♡ هر هفته بین یک تا دو پارت اپ میشه* -kim