Part_30

12 3 0
                                    

Standing Next To Me_The Last Shadow Puppets 🎶🎧
--------------------

اون یارو با ظاهر عجیب غریبش اصلا احساس خوبی بهم نمیده. اصلا کی بهش اجازه داد بیاد داخل؟
با خودم کلنجار میرفتم و حسابی عصبانی بودم؛ و موضوع فقط درباره اون غریبه تازه از راه رسیده نبود. من از اینکه لویی چیزی بهم نمیگه عصبانی و ناراحت بودم. اون میگه من دوست پسرشم ولی حتی بهم نمیگه اینجا چه خبره


چند ساعتی میشه که از بار برگشتم و یه جایی دور تر از خونه ماشین رو پارک کردم. خودمم مثل یه خرگوش یه گوشه جمع شدم و دقیقا طوری رفتار میکنم که انگار دارم خون رو زیر نظر میگیرم. واقعا هم همنیطوره؛ یه مقدار اضطراب دارم که باعث میشه مثل یه مادر نگران اینجا بشینم و منتظر یه نشونه باشم.
شاید تنها چیزی که دربارش باید منتظر یه نشونه باشم ورودم به خونه نیست. شاید درباره رابطه من و لویی ام همینطوره. ولی خب باید منتظر چه نشونه ای باشم؟ از اون خوب هاش یا یدونه بد و افتضاحش؟
راستش هیچ ایده ای ندارم.




شاید دراما های روابط عاطفی یکم زیادی زود سراغمون اومدن، بخاطر همین هم نمیتونم درست فکر کنم. حتی نمیدونم اینجا موندن درست تره یا داخل رفتن؟
به خونه نگاهی میندازم. زیادی آروم بنظر میرسه. یادم میاد از یک نفر شنیدم، آرامش زیادی دردسرای زیادتری با خودش میاره. سوییچ رو چرخوندم و سمت خونه رفتم. بی سر و صدا وارد شدم و صدای درگیری رو از نشیمن شنیدم. میخواستم سریعتر برم کنار لویی ولی شنیدن حرف هاشون باعث شد از حرکت بایستم و با دقت گوش کنم.

- بس کن!

+ چی رو بس کنم؟ الان میخوای من رو سرزنش کنی؟

- باید دهن گشادت رو ببندی اریک! تو حتی قرار نبود برگردی! تو رفته بودی به درک... پس خفه خون بگیر و جرعت نکن یک کلمه هم به زبون بیاری!

Blue DimensionWhere stories live. Discover now