Part_29

14 3 0
                                    

You're No Good_Linda Ronstadt 🎧🎶
---------------------

تنها کاری که به ذهنم رسید انجام بدم این بود که برگردم سمت خونه. میشد برم سمت بار جودی ولی مسیر طولانی بود. پس آروم آروم به طرف خونه رفتم.
وقتی رسیدم سوت و کور بود و خبری هم از لویی نبود. فکرم بدجوری درگیر بود، پس یه فنجون چای برای خودم دم کردم و بعدش تصمیم گرفتم بخوابم
برای چند ساعت با افکار مزخرفم کلنجار رفتم و بالاخره خوابم گرفت. نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با صدای آبی که از سمت حموم میومد بیدار شدم. 
خودم رو پشت در رسوندم و صورتم رو نزدیک به در بردم:

- بدجوری ترسوندیم. یهویی گذاشتی رفتی. چیزی شده؟

جوابی دریافت نکردم. پس شاید الان آماده صحبت کردن نیست. پس بهتره یه مقدار قهوه درست کنم تا بتونیم بشینیم و درباره اش صحبت کنیم. مشغول ریختن قهوه بودم که متوجه حضورش شدم. بدون اینکه سمتش بچرخم گفتم :

- خیلی خب، بهم بگو قضیه چیه؟


طرفش چرخیدم که با دیدن غریبه پشت سرم حسابی جا خوردم. یه مرد با موهای مشکی و چشمای طوسی که بهم زل زده بود. یه حوله دور کمرش پیچیده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. شروع به حرف زدن کرد:

- سلام من اریک هستم. عذر میخوام که اینطوری اومدم داخل. باید دوش میگرفتم.

به طرفم اومد و فنجون قهوه رو از دستم گرفت. در حالی که ازش میخورد به سمت نشیمن رفت و شروع به حرف زدن کرد:

- قهوه محشریه ممنون. راستی لویی دیگه اینجا زندگی نمیکنه؟ نمیبینمش. جایی رفته؟




حرفای لویی یادم اومد. درباره اون طرد شده ها. پس سریع به سمتش رفتم و با لحن خشکی شروع به صحبت کردم:

- یادم نمیاد اجازه موندن بهت داده باشم. بلند شو و زودتر برو بیرون. قبلا از اینکه بزنه به سرم.





Blue DimensionWhere stories live. Discover now