صبح زود بود که با تابیدن نور خورشید روی صورتم، از خواب بیدار شدم، امروز دیرتر کلاس داشتم و قرار بود ساعت ۹ بیدارشم اما این پرده کوفتی کِی کنار رفته بود؟ مطمئن بودم که خودم کنارش نزدم، دوباره دارم دیوونه میشم. با اعصاب خوردی بلند شدم، تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم، تختم رو مرتب کردمو سمت حمام رفتم.
ده دقیقه ای بود که داشتم دوش میگرفتم و چشمام رو بسته بودم تا کف، چشمامو نسوزونه، با افتادن شامپو از روی قفسه، ترسیده جیغ کوتاهی زدم، با سرعت چشمامو شستم و اطراف رو نگاه کردم، چیزی نبود. اما وحشت تمام وجودمو پر کرده بود. یعنی اون [طلسم ها] به هیچ دردی نمیخوردن؟ آخه چطوری؟ من که نصف پس اندازم رو صرف اون طلسم های احمقانه کردم و حالا اونا قرار نبود هیچ نتیجه ای بده؟[در این بازار بنام "بازار جادوگران" اشیایی عجیب و بعضا روح زده، قورباغههای باد کرده،اسکلتهای عجیب، طلسم و... میفروشند...!!!]
حالا الان فقط میخواستم برم دانشکده تا کنار هوسوک باشم، نمیدونم چرا ولی فقط میخوام پیشش باشم.
سریع سرمو شستمو بیرون اومدم، لباس پوشیدم و حتی دقیقه ای هم صرف صبحانه نکردم و از خونه زدم بیرون.توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم دستم رو طبق عادت چندساله دور گردنم انداختم، خواستم اون زنجیر ظریف رو لمس کنم، با حس نکردنش قلبم تپیدن رو فراموش کرد، گردنبدم رو فراموش کردم بندازم، اون یکی از قویترین طلسم ها رو داشت و احمقانه با خودم نیاوردم. عرق سرد کردم، حتی اگه اون طلسم ها هم الکی باشه ولی بازم بهم حس امنیت میده.
تا الان نمیدونستم همراهم نیست و زیاد به اطرافم توجه نداشتم اما حالا که اون طلسم نبود، میترسیدم به دور و برم نگاه کنم، چشم هام رو با ترس باز کردم، حالا، حالا میتونستم ببینمشون، همشون تو یه خط وایساده بودن. بعضی هاشون ترسناک بودنو بعضی هاشون قیافه عادی داشتن، دختر و پسر، پیر و جوون، همگی کنارهم و به یه سمت اشاره میکردن، اون سمت مگه چه خبر بود؟ این مسیری که بهش اشاره میکردن مسیر خونه ام بود، یعنی دارن تهدیدم میکنن؟ آخه چرا برای چی؟ مگه کاری کردم؟ این چه سرنوشت نفرت انگیزی بود که داشتم.
نه من نمیخواستم ببینمشون، نباید بهشون توجه کنم، باید برم خونه و گردنبندم رو بردارم.
از روی صندلی بلند شدم و خواستم به سمت خونه بدوام اما صدای بوق ماشین توجهمو جلب کرد. برگشتم و کمی خم شدم تا راننده رو ببینم، دوباره اون حس امنیت تو وجودم پر شد، سرمو بلند کردمو، حالا نبودن، انگار که از اول هیچی اونجا نبود، به سمت ماشین راه افتادم. از حس شادی لبخند زدم ولی هنوز میلرزیدم.
با یه لبخند روی صورتم ازش پرسیدم:_اینجا چیکار میکنی؟
اون هم لبخند درخشانش رو زد: معلومه پسر خوب اومدم دنبال تو. شبیه گربه های بی خانمان شدی چرا؟ قیافه ات چرا زاره؟ چرا داشتی میرفتی؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎
Terrorدر شهر سنت لوئیس، پسری قرارداد اجاره ای برای یک خانه امضا کرد. couple: Sope ( jhope 🔝) Genre: Romance , Horror, Smut