💀Part9💀

140 26 56
                                    

برای درک بهتر فضای این پارت...اول عکسایی که انتهای داستان گذاشتم رو میتونید ببینید.
___________________________

POV[YOONGI]

تهیونگ تحت هیچ شرایطی بهم اجازه نداد که به آپارتمانم برگردم و منم مجبور شدم، مقداری از پس اندازم رو خرج یه مُتل ارزون قیمت کنم و شب طولانی و پر ماجرایی که داشتم رو به سختی به صبح برسونم.

ظاهرِ مُتل ساده و جمع و جور بود ولی چرک و کثافت از سر و روش می‌بارید، غیر از اون خوف بدی هم داشت، از اینجا بودن حس خوبی نداشتم، تاریک و ترسناک بود. شبیه به یه هتل متروکه و بلااستفاده که حضور هیچ موجود زنده ای رو نمیتونستی احساس کنی. آپارتمانم به مراتب صد برابر تمیز تر و بهتر از این آشغالدونی بود، اون قدرم ترسناک به نظر نمی رسید و توش احساس آرامش‌داشتم، ولی خب کی میتونست از پس تهیونگ بربیاد و باهاش مخالفت کنه، که من بتونم؟!
آهی از سر بیچارگی و نحسی خودم کشیدم. بیخیال کثیفی و این افکار بیهوده شدمو به سمت پذیرش متل رفتم. مردِ صاحبِ متل یه مرد نسبتا مسن و چاق بود، نگاهِ ترسناک و مزخرفش لرز به تنم انداخت. این آدما قرار نبود نسبت به شرقی ها دید بهتری داشته باشن؟!‌

_معذرت میخوام من یه اتاق میخواستم.

اون مرد تمام اقدامات لازم رو برای رزرو و تحویل اتاق انجام داد. مابین کارش گهگداری بهم خیره میشد، خودم که نه بیشتر بدنم رو نگاه میکرد. از حالت های چهره اش خوشم نمیومد، دیدش بهم مثل یه خریدار بود. بالاخره تموم شد و فقط کلید مونده بود که تهیونگ
دقیقا کنارم ایستاد. نگاه ترسناکش روی اون مرد رو دیدم و بعدش صدای پر از حرصش به گوشم رسید:

_بریم یه جای دیگه یونگی، اینجا نمیمونی.

هر آدمی ظرفیتی داره درسته؟ من الان تو این لحظه ظرفیتم برای ملاحظه کردن تهیونگ به طور کامل پرشده بود و داشتم لبریز میشدم.
یه نگاه جدی با اخم های توهم رفته بهش کردم.

_کافیه تهیونگ، دیگه...ادامه...نده.

کلمه به کلمه و با تاکید لب زدم طوری که اون مرد متوجه نشه. اما مثل اینکه زیاد موفق نبودم.

_با کی حرف میزنی پسرجون؟ نکنه دیوونه ای چیزی هستی؟!

توجهی به سؤالش نکردم، چون تهیونگ مثل مته روی اعصابم بود.

_دیوونه ای، نمیبینی چطوری بهت نگاه میکنه؟! اگه یکی دو ساعت دیگه سر از اتاقت دربیاره چی؟! میتونی جلوشو بگیری؟

_طبقه دوم، اتاقِ شماره ۱۳!!!!

۱۳ رو با لحن تاریک و متفاوتی گفت. حتی قسم میخورم یه لحظه پوزخند رو، روی لب هاش دیدم.
حس مزخرف و گنگی بهم دست داد. دلم می‌خواست به حرفای تهیونگ گوش بدمو از این خراب شده که سرتاپاش لجن گرفته بود بزنم بیرون.
ولی امشب بیش از حد توانم بهم سخت گذشته بود و به یه خوابِ طولانی نیاز داشتم. پس پشت کردم به هرچیز ترسناک و لعنتی ای که قرار بود اتفاق بیفته. کلید رو تحویل گرفتم و سمت پله ها رفتم.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Where stories live. Discover now