💀Part14💀

112 20 41
                                    

POV[WRITER]

تو سالن نشیمن نشسته بود و پروژه جدیدی که به تازگی به دستش رسیده بود رو مطالعه میکرد. عکس های داخل پرونده رو گذری نگاه کرد و سراغ نوشته ها رفت.

"جولیت عروسکی با نفرین خاص.
چهار نسل بود که این عروسک به خاندان 'دریک' تعلق داشت و از مادری به فرزند دخترش منتقل میشد. نکته شگفت آور این موضوع این بود که تمام این خانواده ها صاحب دو فرزند میشدند، یک پسر و یک دختر که پسر خانواده در سومین روز تولدش به شکل اسرار آمیزی جان خودش رو از دست میداد.
اعضای این خانواده ها ادعا می‌کردن که روح این پسر ها توسط جولیت اسیر میشه و وظیفه دختر خانواده بود که با نگهداری درست از عروسک از ارواح داخل اون محافظت کنه.
پس از سال ها این عروسک به زنی به نام آنا که ۸ ماهه باردار بود داده شد و بعد از تولد، پسرش با وجود اینکه کاملا سالم بود پس از سه روز درگذشت‌. گفته شده که این هدیه بدون خبر داشتن از داستانِ عروسک به اون داده شده. وقتی عروسک رو هدیه گرفت از اون لحظه به بعد همیشه شب ها تو خونه، صداهای شیطانی شنیده می‌شد. حتی گاهی اوقات از عروسک صداهایی شبیه گریه نوزاد با صداهای مختلف به گوشش می‌رسید.
اما آنا جولیت رو برخلاف رسم و رسومات خانوادگی ناپدید کرد و هرگز اون رو به دخترش نداد.
جسد آنا سه روز بعد از اون ماجرا با چهره ای ترسناک داخل اتاق خوابش پیدا شد."

می کیانگ به فکر فرو رفت. داستان خیلی عجیبی بود و تا حدی وحشتناک.

_حالا سؤالی که باید مطرح بشه اینه که اون عروسک الان دقیقا کجاست؟!

در ادامه نوشته شده بود که اون دختر بچه که امیلی پارکر نام داشت سال ها بعد در سن ۲۰ سالگی با فردی کره ای به نام کیم جونگ سو ازدواج کرد و صاحب یه دو قلو که هردو پسر بودن شد. کیم بیونگ هو فرزند کوچکتر وقتی فقط ۴ سالش بود ناپدید شد و هیچ وقت اثری ازش پیدا نکردن، فرزند بزرگتر کیم ت...

صدای برخورد نسبتا محکم در از طبقه بالا به گوشش رسید و بعدش صدای قدم های بلندی که روی پله ها گذاشته میشد.
دید که یونگی از پله ها پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت.

پرونده رو کنار گذاشت و با صدای بلندی سؤالش رو پرسید:

_یونگی میخوای آشپزی کنی؟ میخوای بیام کمکت؟!

لبخند روی لب هاش بود و منتظر جواب از سمت یونگی. ولی یه دفعه یادش اومد که یونگی و هوسوک خیلی وقته که از خونه بیرون رفتن و الان دانشگاه هستن.
با ترس و وحشت از روی صندلیش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
آروم آروم قدم برمیداشت، تا نزدیکی ورودی آشپزخونه رسید و تونست فردی که مقابل گاز ایستاده و کاری انجام میده رو ببینه.

_تو...تو کی هستی؟
اینجا...اینجا دنبال چی هستی؟

پشتش بهش بود و دیدی به چهره اش نداشت. سوالش رو دوباره تکرار کرد.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon