💀Part4💀

118 27 15
                                    

وقتی پنج سالم بود یه حادثه ای وحشتناک باعث شد تا من بیناییم رو از دست بدم، تو تمام اون سال ها تاریکی بود که کل زندگی من رو در بر گرفته بود. ۱۰ سال تمام، زندگیم جهنم بود، اما من حتی راضی به اون اصطلاح تاریکی و جهنم بودم تا زندگی ای که در حال حاضر دارم. بالاخره تونستم تو سن پونزده سالگی چشمام رو عمل کنم و بیناییم رو بدست بیارم، که ای کاش هرگز انجامش نداده بودم، اون هدیه نبود، یه نفرین بود. هیچ وقت کسی که چشم هاش رو بهم اهدا کرد ندیدم و نمیدونستم کیه. اما بزرگترین معضل زندگی من از همون لحظه شروع شد. اون چشم ها باعث می‌شد چیزایی رو ببینم که هیچ کس قادر به دیدنشون نبود، چیزای ترسناک و غیر قابل درک. اون اوایل خودمو تو اتاق حبس میکردم تا چیزی نبینم، از همه دوری میکردم، بارها خودکشی ناموفق داشتم، پدر و مادرم کاملا ازم دست کشیدن و به حال خودم رها کردن. از دیدنشون وحشت داشتم، تا سر حد مرگ میترسیدم، اما به مرور زمان به دیدنشون عادت کردم و سعی کردم نسبت بهشون بی توجه باشم. این نفرینی بود که تمام زندگی من رو شامل می‌شد. تصمیم گرفتم درس بخونم و خودمو از اون شهر و مردمش که من رو دیوانه خطاب میکردن دور کنم. نمیخواستم وقتی به این شهر و کشور جدید که میام، دوباره همون نگاه ها و ترحم ها باشه.
تو اینترنت درباره طلسم و جادو سرچ کردم، بالاخره چندماه پیش تونستم از بازار جادوگران یه طلسم بخرم، اون زن می‌گفت که با داشتن این طلسم من دیگه اون چیزای ترسناک رو نمبینم، درست می‌گفت من تا به این لحظه اون گردنبند رو از خودم جدا نکردم، حتی چندتا طلسم هم تو خونه پنهون کردم و دیگه اونا رو ندیدم. اما اون جمله آخرش منو اذیت می‌کرد، روزی نبود که بهش فکر نکنم، "در آینده ای نه چندان دور بهش اعتماد کن، به عشقی که بهش داشتی اعتماد کن، اون نجاتت میده". هیچ جوره درکی از حرفاش نداشتم. حالا هم امروز که اون گردنبند همراهم نبود، باعث شد تا اون زنی که شکل لبخند روی صورتش بود ببینم. ترسیده بودم، وحشتناک ترسیده بودم. تا حالا نشده بود یکیشون بخواد بهم آسیب بزنه. اون حس سنگینی ای که بعدش داشتم، اون سرما، اون پسر؟ درکی از هیچ کدوم نداشتم. بعدش هم که فکر میکنم از هوش رفتم و الان هم ده دقیقه ای می‌شد که چشمام رو باز کرده بودم و تو درمانگاه کوچیک دانشکده روی تخت دراز کشیده بودم. به سِرُمی که قطره قطره وارد رگ هام می‌شد خیره بودم.
ساعت رو که نگاه کردم ۲ بعدازظهر رو نشون میداد. کلاس امروزم رو از دست داده بودم. مهم نبود، مهم نبود تا وقتی که دستم، محکم و گرم توسط اون دستا گرفته شده بود. اون حس خوبِ سرشار از امنیت به وجودم تزریق می‌شد. هوسوک سرش رو روی تخت گذاشته بود و خوابش برده بود. احتمالا با خودش فکر کرده دوستی با من دردسر داره و به محض اینکه بیدار شه میخواد رهام کنه. به خاطر این فکر بغض کردم و با چشمای اشکی به سقف زل زدم. رها شدن و دوست داشته نشدن روال زندگی نفرین شده من بود. حتی پدر و مادرمم بعد از مدتی از من دست کشیدن.
ولی یه چیزی خیلی عجیب بود، این پسر کاری کرده بود مدام بهش فکر کنم.
واقعا چطوری دو روزه بهش جذب شدم، نمیدونم. گیجم. چرا باید به خاطر فکرِ ترک شدنم از جانبش باعث بشه نگران و غمگین باشم؟
دستش تکون خورد و آروم آروم سرش رو از روی تخت بلند کرد. نگاهش اول سمت من چرخید و با دیدن من، چشماش درشت شد‌.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Where stories live. Discover now