💀Part12💀

136 21 65
                                    

POV[YOONGI]

قلبم سریعتر از همیشه میزد، جرأت برگشتن نداشتم. میترسیدم برگردم و اون چیزی که ازش واهمه داشتم رو ببینم. اشک تو چشمام جمع شد و مزه دهنم تلخ شده بود، لرزش کل بدنم رو احساس میکردم. میخواستم آروم سرم رو پایین ببرم تا از گوشه ببینم چیزی پشت سرم هست یا نه، ولی یه دست با انگشت های ظریف و رنگ پریده روی دهنم قرار گرفت. اصلا تو حال خودم نبودم، حس کردم سرش نزدیک صورتم اومد و بالاخره موهای بلند و تیره اش رو دیدم.
از استرس و ترس بیش از حد تمام بند بند تنم میلرزید.
زندگیم پر شده بود از لحظه های ترسناک و هر روز حس میکردم این آخرین دقایق از عمرمه که دارم تجربه میکنم‌. کاش، کاش فقط با زمزمه کردن اسمش میتونستم احضارش کنم و تو آغوشش که بی خطرترین جای دنیاست پنهان شم؛ میتونست با حلقه کردن بازوهاش دور تنم از همه کس و همه چیز پنهانم کنه؛ فقط ای کاش همچین چیزی امکان پذیر بود.
نفسم رو تو سینه ام حبس کرده بودم که یه لحظه حس کردم به سمت دیگه ای کشیده شدم.
هیچ کفشی پام نبود و با حس کردن سرمای کف زمین لرزی به بدنم افتاد. احساس میکردم دیگه تو خونه نیستم و اون منو یه جای دیگه ای کشونده،میترسیدم چشمام رو باز کنم، میترسیدم بازشون کنم و یه چیز ترسناک روبروم ببینم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ اتفاقی نیفتاده بود، انگاری هرچیزی که اینجاست منتظره تا من ببینمش، ولی من نمیخوام نگاه کنم...من نمیخوام نگاه کنم...
ثانیه ها گذشتن و به دقیقه رسیدن ولی هیچ چیزی اتفاق نیفتاد.
آروم آروم چشمام رو باز کردم. تو نگاه اول که دیدم یه اتاق معمولی به نظر میرسید، یه اتاق پر از انواع و اقسام وسایل قدیمی، چند تا قفسه که به ردیف چیده شده بودن و روش پر از وسیله بود، فقط همین. به دور و اطراف نگاه سرسری انداختم، چیز خاصی به نظرم نیومد. ولی از حس وحشتی که بهم منتقل میکرد نمیتونستم بگذرم، پس بدون هیچ معطلی ای سمت تنها در اتاق رفتم.

_"به این زودی میری؟"

با شنیدن صدای نا آشنای کسی از جا پریدم، تمام موهای تنم سیخ شد و به زور آب دهنم رو قورت دادم. حس کردم صدا از انتهای اتاق شنیده شد. برگشتم ولی اثری از کسی نبود. دوباره به سمت درب خروج رفتم که تلفن قدیمی ای که توی قفسه بود زنگ خورد. ولی اون تلفن لعنتی به هیچ جا وصل نبود. سمت تلفن رفتم، برداشتم و با ترس و لرز جواب دادم: بله...؟!

_بزودی...یکی از ما...میشی.

یهویی انگشتی به گردنم کشیده و شد و از ترس تلفن از دستم افتاد و صدای بدی تولید کرد.
بالاخره خودشو نشون داد، موهای بلند و تیره اش که روی صورتش ریخته و لباس سفیدش که قسمت هاییش کهنه و پاره شده، معلق گوشه اتاق ایستاده بود.
با سرعت زیادی سمتم اومد و بالای سرم ایستاد. دهنش رو مثل یه گل گوشت‌خوار باز کرد و دندون های تیز و وحشتناکش که تعدادش بیش از حد بود مشخص شد. آروم آروم پایین میومد و بهم نزدیک تر میشد. حس میکردم روحم داره ذره ذره بلعیده میشه و هیچ قدرت و اختیاری از خودم نداشتم. یه کم بعد خودم رو توی فضای تاریک و خلأ پیدا کردم. هیچ نوری، هیچ صدایی، هیچ موجود زنده ای اونجا نبود. اما کم کم اون تاریکی از بین رفت و خودم رو تو اتاق اون متل لعنتی پیدا کردم. سرمای اطراف رو تو جونم حس میکردم، این دفعه علاوه بر پاهام، تمام جونم یخ بسته بود.
برخلاف اون روز الان تاریکِ تاریک بود. ترسیده بودم و نفس هام سنگین شده بود.
صدای کوبیدن در اتاق اومد، وحشت زده به سمت در نگاه کردم. از پشت سرم هم صدای دست هایی که به شیشه پنجره میکوبیدن و فریاد می‌کشیدن رو شنیدم.
ترسیده بودم، وحشتناک ترسیده بودم، دلم می‌خواست مثل بچه ها برم یه گوشه بشینم، سرم رو، روی زانوهام بذارم و با دستام گوش هام رو بگیرم و فقط گریه کنم. میدونستم نباید بترسم نباید ضعف نشون بدم ولی لعنت که نمیشد...دنبال یه راه فرار گشتم به دور و برم نگاه کردم تا بتونم یه در برای خروج پیدا کنم. تو همین حین که به اطراف خیره بودم بوی عجیبی به بینیم خورد، یه بوی گندیده؛ شبیه به گوشت فاسد شده. بینیم رو گرفتم و به سمت عقب برگشتم که چشمم به آیینه افتاد، خودش بود....همون لعنتی...چشمام با دیدنش گرد شد و بدنم عرق سرد کرد. دوباره اون زن کریه و قد بلند رو دیدم. از تو آیینه با لبخند ترسناکش بهم زل زده بود. دستاش رو بلند و به سمتم دراز کرد؛ با دیدن اینکه دستاش داشت از آیینه خارج میشد، بهتم زد. مثل یه مجسمه به بیرون اومدنش از آیینه خیره شدم؛ نزدیک و نزدیک تر می شد و حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود. میخواستم نگاهم رو از روی صورت ترسناکش بردارم ولی نمیشد، بهم اجازه نمی‌داد. ترس برای توصیف حال الانم مزخرف به نظر میومد، کاش کسی بود تا کمکم کنه. با صدای ترسناک و دو رگه اش باهام حرف زد.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Où les histoires vivent. Découvrez maintenant