💀Part8💀

149 26 37
                                        

روی صندلی توی پارک نشسته بودیم. هوا تا حدی سرد بود، آب و هوای سنت لوئیس تو فصل پاییز معمولا سرد و بارونی بود. اما این سرما و تاریکی هوا وقتی که تهیونگ کنارم نشسته، خیلی برام مهم نبود. بهش گفتم بریم خونه من تا بتونیم راحت باهم حرف بزنیم، اما به شدت مخالفت کرد، طوری چهره اش تو یه لحظه ترسناک شد که انگار اصلا این تهیونگی که روبرومه، اونی نیست که می‌شناختم. بعدش هم پارکی که اون نزدیکی ها بود رو برای حرف زدن انتخاب کرد.
میخواستم ازش سوال کنم اما خودش زودتر به حرف اومد:

_اون پسره رو از کجا میشناسی؟

_کدوم پسره؟

_تا جایی که یادمه خنگ نبودی یونگی.

ابروهام رو توهم بردم.

_مگه تو این چندروز چندتا پسر بهت چسبیده بودن که ازم میپرسی کدوم پسر؟!

لحنش عادی نبود، طوری بود که مشخصا نفرتش از هوسوک رو میتونستی تشخیص بدی اما چرا؟! بعدشم منظورش از چند روز چی بود؟! نکنه...

_تو این چند روز؟ مگه چند وقته دنبالمی؟

_از همون موقع که سمت اون خونه پیدات شد.
اینارو بیخیال، جواب سوالم رو بده.

_خب، خب...تازه دو سه روزه....باهم آشنا شدیم.

چشماش از فرط تعجب گرد شد.

_تو دو سه روز این همه باهم جیک تو جیک شدین؟ یه طوری بهم چسبیدین که انگار چندساله تو رابطه این.

از حرفش تعجب نکردم، چی میتونستم بهش بگم؟! بگم منی که از آدمای اطرافم محبت ندیدم، با دو روز محبت کردنش از خود بی خود شدم و بهش وابسته شدم یا شاید، احساس پیدا کردم. بهش بگم بعد از مدت ها یه آدمی پیدا شده که بهم حس با ارزش بودن میده و منم ناخواسته دارم بهش دل میبندم. قطعا دستم میندازه و دیوونه خطابم میکنه.

_یونگی؟ کجایی، چرا جوابمو نمیدی؟

بهش نگاه کردم. مستقیم تو چشمام خیره شد‌.

_ببینم، نکنه، نکنه دوسش داری؟

چیزی نگفتم، چون جواب این سوال رو خودمم نمیدونم. اما اینو خوب میدونم که نباید دوسش داشته باشم.
سرمو پایین انداختمو با بغض و حالتی که نزدیک بود اشکم دربیاد حرف زدم.

_فقط چون احساس میکنم دوسش دارم نیست، میدونی عشق تمام چیزی نیست که آدما بهش نیاز دارن. من هیچ وقت تو زندگیم از سمت کسی احترام، اطمینان، امنیت، خوشبختی و آرامش دریافت نکردم. تو این دو سه روز، اون پسر همه ی اینارو بهم نشون داد.
میدونی یه جمله هست که میگه"در ازدحام دنیا
اگر انسانی را یافتی
که تو را می‌فهمد رهایش نکن" من دلم براش رفته، اما هنوز منطق و عقلم سرجاشه و میدونم اشتباهه. برخلاف اون جمله من باید رهاش کنم، با اینکه آدم مناسبه منه، اما برای من نیست. عشق برای من اشتباه محضه. من نباید کسی رو دوست داشته باشم. من نفرین شده ام. همه ازم فاصله میگیرن، حتی توهم ازم فاصله گرفتی و رفتی. میترسم اگه به دوست داشتنش ادامه بدم یه وقت....ممکنه....ممکنه که...

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang