💀Part7💀

136 25 70
                                    

POV[Yoongi]

عشق؟! قشنگه...مخصوصا دوطرفه اش..‌
یه عشق دو طرفه، یه حس دو طرفه، یه دوستی و رابطه دو طرفه خیلی قشنگه. یه حس کامل بودن و با ارزش بودن بهت میده، دوست داشته شدن و دوست داشتن یه حسیه که هیچ وقت تجربه اش نکردم.
اما یه نوع دیگه از عشق رو تجربه کردمو با پوست و استخون حسش کردم. چند وقت پیش اتفاقی یه مقاله خونده بودم که نوشته بود، یکی از بدترین شیوه تجربه کردن عشق، احساس یه طرفه است. درسته عشق برای من مفهوم یه احساس یه طرفه بود، من هیچ وقت عاشق نشده بودم که معنایی غیر از این برای عشق پیدا کنم. تو اون مقاله گفته بود از این عشق دست بکشید، با اینکه دور و جدایی ازش سخت و دردناکه ولی احساستون رو به مسیر سالم‌تری هدایت میکنه.
اینم گفته بود که تنها چیزی که فرد تو احساس یه طرفه تجربه اش میکنه فقط عذابه، اینو قبول داشتم. اما برای منی که تا حالا عاشق نشده بودم و دلم این عشق و احساس کامل رو میخواست سخت بود‌. اما قسمت سخت ترش اینجا بود که اون فرد یه پسر بود. من به همجنس خودم علاقه داشتم. نه، عذاب نبود بلکه فاجعه بود. شاید اگه دختر بودم راحت میتونستم بهش اعتراف کنم. اما اون استریت بود و بدترین قسمت ماجرا دوست دخترش بود. اینکه اونو هر روز در حال بوسیدن اون دختر میدیدم واقعا برام مثل سوختن تو جهنم بود.
نگاه هاش روی اون دختر برام درد داشت. اینکه کسی که دوستش داری و دوست نداره درد داشت، اینکه نمیتونستی برای داشتنش هیچ تلاشی بکنی و دلشو بدست بیاری زجرآور بود.
کل دبیرستانم لنگ در هوا بودم و فقط افسوسش رو میخوردم اما بازم دیدنش دلیل بیداری هر صبح من بود. دیدنش بهم انگیزه برای زندگی کردن میداد، و همینطور انگیزه برای نبودن و مردن. خسته بودم از این احساسات متناقض.
حالا منی که به هیچ کس اهمیت نمیدم و توجه کسی رو جلب نمیکنم چطور شد که عاشق شدم؟!
تقصیر من نبود، اون خودش به سمتم اومد، خودش وادارم کرد که به چهره اش خیره بشم‌. خودش بود که تو موقعیت های مختلف بهم کمک میکرد. مهربونی ها و لبخند هاش باعث شد بهش دل ببندم و وابسته اش بشم‌.
اما یه روز اتفاقی فهمیدم قراره بره. داشت از این مدرسه میرفت و میخواست بره خارج از کشور ادامه تحصیل بده. اون روز تمام دنیا برام ایستاد. اون عشق برام مقدس بود، مهم نبود اگه یه طرفه بود، اما مطمئن بودم هرگز فراموشش نمیکنم. این رفتن و نموندنش قرار بود بدجوری بهم صدمه بزنه و منو تا کام مرگ بکشونه. روز آخری که تو مدرسه بود بالاخره جرات کردمو بهش به عنوان هدیه خداحافظی یه کتاب دادم. صفحه آخر کتاب یه رز آبی خشک شده چسبوندم. نمیتونستم کاری کنم بمونه و عشق احمقانه ام رو بهش اعتراف کنم. و اون رفت. رفت و حالا اینجا روبروم سرد و ساکت ایستاده بود....اون...کیم تهیونگ....اولین عشق غم انگیزم بود....
صدای تاریک و سردش که دیگه مثل قبل گرمم نمیکرد به گوشم رسید.

_میخوام...بهت کمک کنم. ازم نترس.

از شدت ترس بود یا غم، زبونم بند اومده بود. نمیتونستم باور کنم کسی که سال ها دوستش داشتم مرده و روحش روبروم وایساده.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang