Pov[Jhope]
از ماشین که پیاده شد، سپردم بهش که بره کافه تریا، رنگ و روش حسابی پریده بود. نمیخواستم وسط کلاس یا کارش به خاطر گرسنگی از حال بره. حالش برام مهم بود. وقتی اون روز، یه پسر ظریفی رو دیدم که مثل یه پاپی سردرگم بود، توجهم رو کامل جلب کرد. بیشتر محوش شدم، نگاهم خیره بود به پوست سفیدش و اون رنگ موی نقره ای و هایلایت های قهوه ای که عجیب بهش میومد. دلم خواست بهش نزدیک شم، یه چیزی باعث میشد بخوام ازش محافظت کنم، من هیچ وقت به خودی خود جذب کسی نمیشم حتی راجع به گرایشمم مطمئن نیستم. اما این پسر با چهره سرد اما مهربون و دلنشین منو جذب خودش میکنه. چشمای وحشیش من رو به سمت خودش میکشونه. ماشین رو پارک کردم، اما قبل از اینکه پیاده شم نگاهم به صندلی شاگرد کشیده شد، اون گردنبند برای یونگی بود؟ چرا از همچین چیزی استفاده میکرد؟ من مثل این گردنبند رو دیده بودم. نگاهم رنگ ترس گرفت. مادرم هم از این گردنبند داره. اون قدرتی داره که میتونه چیز های ماوراءالطبیعه رو ببینه و حس کنه، پدرمم همینطور. منم میتونم حسشون کنم. این چند روز بیشتر میبینمشون و حسشون میکنم، ولی اون موجودات ازم میترسن، البته نه همشون، اما بیشترشون ازم دوری میکنن. پدرم میگه قدرت من از هردوی اون ها خاص تره، وقتی کنار مادرم هستم دیگه احتیاجی به اون گردنبند نداره، من با قدرتم میتونم ارواح رو دور کنم. پدرم همیشه میگفت من فرشته ای بودم که از سمت خدا برای اون دو نفر فرستاده شدم. دوباره به گردنبند نگاه کردم، یعنی یونگی هم مثل مادرمه؟ اینو تو خونه جاگذاشته بود؟ دم ایستگاه اتوبوس هم به خاطر این رنگش پریده بود و استرس داشت؟
یعنی...یعنی الان هم...
وقتی این فکر به سرم زد، با بیشترین سرعتی که ازم برمیومد سمت کافه تریا رفتم. وقتی رسیدم اونجا نبود. استرس بدی به جونم افتاده بود. دور و برمو نگاه میکردم که یه نفر رو دیدم، بهم خیره بود، با دستش سمت دانشکده خودم رو نشون میداد. درسته میدیدمشون اما دلیل براین نمیشد که ازشون نمیترسیدم. اونا ترسناک بودنو و من میدونستم هرکاری ازشون برمیاد. ولی اون پسر منظورش چی بود؟ به نظر بی آزار میرسید. برای چی بهم خیره بود. چیزی رو میخواست بهم نشون بده؟_نه...یونگی؟؟
با دو، به اونجا رفتم همه جا رو زیر و رو کردم. نبود. صبر کن...پشت ساختمون دانشکده رو هنوز نگشته بودم. فورا رفتم اونجا. دیدمش، روی زمین افتاده بود. این صحنه به شدت برام آشنا بود، مادرم، مادرمم همچین اتفاقی براش افتاده بود. ترس برم داشت، به سمتش دویدم، کنارش زانو زدمو به سمت خودم برگردوندمش. صورتش رنگ گچ بود و بدنش سرد بود، نبضش رو چک کردم، نامنظم میزد. فوری بغلش کردمو به سمت درمونگاه بردمش.
از وقتی داخل اتاق بردنش نیم ساعتی میگذشت و دکتر هنوز بیرون نیومده بود. عصبی بودم. بهش گفتم بره سمت کافه تریا، اونجا چیکار میکرد آخه. به سمت انتهای راهرو نگاه کردم. بازم اون پسر بود. بهم خیره بود. از تو چشماش نمیتونستم احساساتش رو بخونم. از من خواسته ای داشت؟ بلند شدم تا برم سمتش اما ازم دور شد. همون موقع دکتر از اتاق اومد و دیگه بهش توجهی نکردم.

KAMU SEDANG MEMBACA
▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎
Hororدر شهر سنت لوئیس، پسری قرارداد اجاره ای برای یک خانه امضا کرد. couple: Sope ( jhope 🔝) Genre: Romance , Horror, Smut