💀Part11💀

123 28 83
                                    

_به نام پدر...پسر و روح القدس. آمین.

دستاش از دو طرف به تخت بسته شده بود و چشماش بسته بود.
پدر روحانی زانوهاش رو، روی زمین قرار داد و کنارش نشست.
دست هاش رو، روی صورت دختر گذاشت و اسمش رو صدا زد.

_هانا...هانا...هانا؟!

دخترک تکون نخورد و همچنان چشم هاش بسته بود. دیوید ترسیده و غمگین از اوضاع پیش اومده اشک می‌ریخت و به جسم بی جون هانا خیره بود.
نفس تو سینه همگی حبس شده بود و مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودن.
پدر روحانی سرش رو به سمت هانا نزدیک تر کرد که ناگهان هانا چشم هاش رو باز کرد و با سرش یک ضربه به صورت پدر وارد کرد.
رنگ چشماش تغییر کرده بود و صدای خنده های ترسناکش تو کل اتاق پخش میشد. بدنش بهم پیچ می‌خورد و صداهای بدی، مثل شکستن استخون تولید میکرد. دستیار کشيش آب مقدس روی بدن هانا ریخت.
فریادی که شیطان از روی درد کشید به گوش افراد داخل اتاق رسید و بعدش پدر روحانی بدون هیچ وقفه ای شروع به خوندن دعا کرد.

_به نام خدا بهت فرمان میدم که جسم هانا پارکر رو ترک کنی، شیطان.

فریادهای دردناکش تموم نداشت و کمرش با هر کلمه بیشتر به سمت بالا قوس پیدا می‌کرد و انگشت های دستش به سمت داخل خم میشد. رگ های گردن و دستش متورم شده بودن و عرق تمام تنش در برگرفته بود.

_به همراه تمام قدرت های شیطانی و روح های جهنمی تو رو به جهنم میفرستم.

دیوید با دیدن هانا و پیچ خوردن بدنش با تمام وجودش فریاد زد:

_داره میمیره...تمومش کن...

_________________

POV[YOONGI]

_به خونه خوش اومدی پسرم. اینجا رو مثل خونه‌ی خودت بدون اصلا هم احساس غریبگی نکن. یه اتاق طبقه بالا کنار اتاق هوسوک برات آماده کردم، میتونی بری استراحت کنی.

مادر هوسوک فوق العاده زن خوش برخورد و مهربونی بود. با لبخند رو بهش گفتم:

_ممنون خیلی به من لطف دارید. نمیدونم چطوری باید جبران کنم.

پدر هوسوک جلو اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت.

_لازم به جبران نیست پسرم، برو، بهتره فعلا استراحت کنی، به هیچ چیز هم فکر نکن.

و بعد رو کرد سمت هوسوک.

_کمکش کن بره بالا، پسر.

_چشم بابا.

هوسوک سمتم اومد، دست هاش رو دورم حلقه کرد و به سمت پله ها برد.
آروم آروم قدم برمیداشت تا به زخم های من فشاری وارد نکنه.
اینکه لمس ها و توجه هاش رو داشتم لبخند روی لب هام آورد اما تلخ، تلخی ای که با هیچ شیرینی ای از بین نمی‌رفت.
به طبقه بالا رسیدیم یه سالن نشیمن نسبتا کوچیکی بود و دیدم که هوسوک به سمت یکی از راهرو ها رفت.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora