💀Part16💀

88 19 43
                                    

POV[WRITER]

درب اتاق رو باز کرد و با قدم های آرومی داخل اتاق رفت. صدای بوق دستگاهی که با تعداد زیادی سیم به تن بی جون پسرش متصل بود غمی که سال ها تو دلش ریشه زده و برگ داده بود رو تازه میکرد.

_امروز پدرت تماس گرفت، گفت داره برمیگرده. یه پرونده جدید بهش دادن و ازش خواستن برگرده. تو هم از شنیدنش خوشحال شدی مگه نه؟ حداقل به بهانه پرونده جدید میتونیم اینجوری ببینیمش.

وسایلی که تهیه کرده بود رو دونه دونه داخل یخچال کوچیکِ اتاقی که یک سال تمام سر کرده بود گذاشت.
دستمالی رو به همراه یه کاسه آبی که از قبل پر کرده بود برداشت و رفت کنار تخت نشست. دستای سرد پسرکش رو تو دستش گرفت و شروع کرد به تمیز کردنش. بغضی که این مدت شده بود یه بخشی از وجودش، برای بار هزارم در حال شکل گرفتن بود. به این فکر میکرد که چرا این اتفاق ها باید براش می افتاد. چرا نفرین اون عروسک لعنتی قرار نبود دست از سرش بر داره.
چرا باید شاهد مرگ مادرش، شاهد ناپدید شدن پسرک چهار ساله اش و الان هم...شاهد ذره ذره آب شدن تنها عزیزی که براش باقی مونده بشه.

_چشماتو نمیخوای باز کنی پسرم؟ نمیخوای اون چشمای قشنگتو دوباره به مامان نشون بدی؟ میدونی چه قدر دلم برات تنگ شده؟! دارم دیوونه میشم عزیزکم. لطفا...لطفا چشماتو باز کن تهیونگ!

                                  ***

POV[YOONGI]

با حس نسیمِ ملایم دریا و صدای آرامش بخشش، بین پلک هام فاصله دادم. هوا روشن شده بود و صدای موج های دریا حس خوشایندی رو بهم منتقل میکرد. با برخورد نفس های کسی که منو تنگ تو آغوشش نگه داشته بود به صورتم، به سمتش چرخیدم.
نگاهم به تمام جزئیات صورتش دوخته شد.
به لب هاش که بیشتر تو چشم بودن خیره شدم و خاطرات شب گذشته که خیلی شیرین سپری شده بود، برام یادآوری شد.

[فلش بک]

یه بوسه عمیق و خیس رو بهم هدیه داد و وقتی سرش رو بلند کرد، به چشم هاش که پر از احساس و خواستن بود خیره شدم. آتیش عشقی که تو چشم هاش بود، داشت من رو تا مرز سوختن می‌برد و سردی قلب و روحم رو از بین میبرد.

_خیلی دوست دارم دزد کوچولوم.

من؟ منی دیگه وجود نداشت. تمام وجودم لبریز شده بود از هوسوک و عشق بی انتهاش.
دلم از این حرفش پیچ عجیبی خورد و مطمئن بودم که گونه هام حسابی سرخ شدن.

به زور و زحمت تو چشماش خیره شدم و بعد از اینکه آب دهنم رو قورت دادم زمزمه کوتاهی کردم:

_من...من هم...آههه.

میخواستم بگم منم دوست دارم ولی نفهمیدم کی دستش رو زیر بافتم برد که با حس انگشت های سردش روی پهلوم ناخودآگاه ناله ای کردم. از سر شرم و خجالت چشمام رو بستم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
صدای خنده اش مثل خورشیدِ در حال غروب بود که به دریا لبخند میزنه و رنگ و شادی می بخشه.
باعث خوش شانسیم بود که این خنده فریبنده اش فقط برای منه و فقط من میتونم با بند بند وجودم لمسش کنم. دستم رو آروم پایین آوردم و با جفت چشمام به خودش و لبخندش خیره شدم.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Место, где живут истории. Откройте их для себя