💀Part10💀

129 26 35
                                    

POV[JHOPE]

یه روز از اون اتفاق نحس گذشته بود و یونگی تو بیمارستان بستری بود. تیکه های شکسته ی آیینه زخم های شدید و دردناکی رو، روی بدن نحیفش ایجاد کرده بود و به خاطر درد زیادی که حس می‌کرد، دکترش مسکن های قوی ای براش تجویز کرده بود.
به چهره غرق خواب یونگی نگاه کردم و به روز مزخرفی که گذروندم فکر کردم.

[فلش بک]

توی دانشگاه سر یه کلاس خالی با بچه ها نشسته بودم و مدام خودخوری میکردم. دیوید نمیذاشت پامو از دانشگاه بذارم بیرون، می‌گفت ممکنه یونگی پیداش بشه و من اینجا نباشم. میدونستم این حرفش دروغه، فقط قصد داره آرومم کنه و یه کاری کنه از جلو چشمشون دور نشم چون یونگی اگه قرار بود پیداش بشه، تا الان میومد. حالم خیلی بد بود. طول کلاس رو قدم رو میرفتم و خدا خدا میکردم که یه نشونه یا خبری ازش پیدا بشه. وسط این نگرانی ها و دل مشغولی ها به احساسات ضد و نقیضم هم فکر میکردم. نمیدونستم حسی که بهش دارم عذاب وجدانِ یا چیز دیگه ای ولی الان تنها چیزی که میخواستم این بود که یونگی رو صحیح و سالم پیدا کنم. بلاخره طاقتم سر اومد و با لحن تندی رو به ادموند حرفم رو زدم.

_بیشتر از این دیگه نمیتونم صبر کنم. باید برم دنبالش یا اینکه...

_انقدر رو مخم نرو سوک، اون گوشی لعنتیتو دربیار دوباره بهش زنگ بزن.

_زنگ زدم خاموشه ادموند، میفهمی؟!

_بازم زنگ بزن اگه تا یه ساعت دیگه که تایم کلاس بعدیشه جواب نداد همگی باهم میریم دنبالش میگردیم.

_تا کی میخواین اینجا نگهم دارین و نذارین برم بیرون؟!

_زنگ بزن بهش فقط همین یه بار.

هانا ملتمسانه گفت و من هم ناچارا به حرفش گوش دادم، با عصبانیت گوشیم رو که دیگه الان با دیدنش حس تهوع بهم دست می‌داد از جیب شلوارم بیرون کشیدم. قبل اینکه بخوام زنگ بزنم ترجیح دادم اول صفحه چت خودم با یونگی رو چک کنم. با دیدن تیک خوردن پیام هام که مشخص بود دیده تپش قلب گرفتم و نفس هام نامنظم شد. بدون هیچ فکری دکمه تماس رو لمس کردم. استرس شدیدی داشتم و نوک انگشتام یخ کرده بود. نشنیدن اون صدای نحس که خبر از خاموش بودن گوشی یونگی رو میداد باعث شد جون تازه ای بگیرم. بالاخره اون انتظار لعنتی تموم شد و تماس وصل شد.

_سلام؟!

صدای شیرین لعنتیش به گوشم رسید. ولی شنیدنش بعد از ساعت های سخت و طولانی که سپری کرده بودم برام غیر قابل باور بود. ضربانم قلبم تند شده بود و محکم میکوبید. برای اینکه مطمئن شم خودشه و حالش خوبه ازش سوال کردم.

_یو...یونگی...خودتی؟! سا....سالمی؟!

صدام انقدر از ترس و اضطراب شدید میلرزید که یونگی هم متوجهش شد.

▪︎~خانه ای برای اجاره~▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora