صدای قدم های محکم و استوارش در سالن میپیچید و دنبالهی شنل سیاه رنگ مخملینش بر روی زمین کشیده میشد. جگوار سیاه تنومندش با گردنی برافراشته و سینه ای ستبر هم پای او حرکت میکرد و با غروری که از چشم های یخیاش میبارید، اطراف را میپایید. مثل همیشه حواس جمع و آماده بود.
_چه منظرهی رعب انگیزی!
تقریبا به راه پله های منتهی به تالار اعظم کاخ رسیده بود، که صدایی او را در جا نگه داشت. دستش را روی قبضهی شمشیرش گذاشت و به سمت صاحب صدا برگشت. نفس آسودهای کشید و از حالت آماده باش خارج شد.
دستش را نوازش وار بر گردن تنومند نیمورا کشید و درحالی که لبخند کم رنگی بر لب داشت، خطاب به هوسوک گفت:
_اینجور که به نظر میاد تو رو نترسونده.
هوسوک هم لبخندی زد و همانطور که به سمت آن ها میآمد، گفت:
_دیر کردی.
جیمین به نوازش نیمورا ادامه داد و گفت:
_تمام مسیر های جنگلی گِل شده.
هوسوک از مقابل جیمین گذشت و همانطور که از پله ها بالا میرفت گفت:
_جنگل چکار میکردی؟
جیمین هم دنبالش راه افتاد و گفت:
_برای رسیدگی به مورد کریستال های الکساندریت رفته بودم.
_چیزی هم پیدا کردی؟
جیمین سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_هیچی.
هوسوک دستی به چانهاش کشید و گفت:
_دقیقا مثل پنج دفعهی قبل!
جیمین اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_حدس میزنم یه عده ما رو به بازی گرفتن.
هوسوک سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
آخرین پله را هم بالا رفتند و وارد راهروی سمت راست شدند. همه جا با نور مشعل های آویخته بر دیوار روشن شده بود. نور بر سنگ های مرمر کف راهرو میتابید و بازتابش چشم را میزد!
باران بی رحمانه بر شیشهی پنجره های قدی، که هر ده قدم روی دیوار ها تعبیه شده بودند فرود میآمد و رعد و برق بی وقفه، آسمان را روشن و خاموش میکرد.
هوسوک از پنجره نگاهی به منظره ی بیرون از قصر انداخت و گفت:
_بعید میدونم این بارون حالا حالا ها بند بیاد. باید یه سری اقدامات برای وقوع احتمالی سیل انجام بدیم.
جیمین که از گرمای ساتع شده از مشعل ها به ستوه آمده بود کلاه شنلش را عقب داد و دستی بین موهای مشکی رنگش کشید.
_علت اینکه پدرت من رو احضار کرد همین بود؟
به یک در چوبی و بزرگ نزدیک شدند، هوسوک دستی در موهای یاسیاش که در اثر باران ژولیده و بهم ریخته شده بودند کشید، و سپس گفت:
_بعید میدونم، زمزمه های توی قصر میگن اتفاق مهمی افتاده و هرچی هست دربارهی گرگینههاست!
شنیدن نام گرگینه ها کافی بود تا چیزی از کنج قلب جیمین کنده شود و نفسش بند بیاید.
سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و گفت:
_زمزمههای توی قصر یا موش کوچولوهای تو، که توی هر گوشهی اینجا قایم شدن؟
هوسوک آرام و باطمانینه خندید و همانطور که در بزرگ چوبی را باز میکرد، گفت:
_بلاخره منم باید به عنوان پسر یکی از لرد های سرشناس و قدرتمند یه خودی نشون بدم دیگه.
_با جاسوس گذاشتن تو قصر خودتون؟
_توطئه و دسیسه چینی قصر من و تو نداره، دشمن همه جا هست.
چشمان مشکی رنگش که نمونه ای از چشم های مادرش بود، برقی زد و همانطور که کنار میرفت تا جیمین و نیمورا وارد شوند با لبخند کجی که بر لب داشت ادامه داد:
_احتیاط همیشه سر لوحهی من تو زندگی بوده!
جیمین ابتدا چند ثانیه به چشم های هوسوک خیره شد و سپس سری تکان داد و وارد سالن شد. هوسوک هم پشت سرش وارد شد. سرتاسر تالار عظیم با نور مشعل و شمع روشن شده بود. کف تالار با سنگهای مرمر شیری رنگ پوشیده شده بود و دیوار های سنگی تالار، با تابلوهای ارزشمندی که هرکدام حامل عکس یکی از اجداد لرد سوبین جگوار زاده بودند، مزین شده بود.
سقف بلند گنبدی شکلی روی ستون های بلند و قطور آینه کاری شده، استوار شده بود. در گوشه و کنار سالن، میز و صندلیها و مبلهای سلطنتی به چشم میخورد و بعضی از قسمت های خالی با مجسمه های زرین پر شده بود.
جیمین، هوسوک و نیمورا از مسیر مستقیمی که به تخت لرد سوبین ختم میشد، گذشتند.
جیمین دستش را پشت کمرش گذاشت و تعظیم کوتاهی مقابل لرد سوبین کرد. هوسوک هم تعظیم کوتاهی کرد و لبخندی به روی پدرش زد و گفت:
_حالتون چطوره؟
لرد سوبین که داشت پیریوس، جگوار تنومندش که روی تشکچه ای آبی رنگ و مخملین نشسته بود را نوازش میکرد، لبخندی به روی پسرش زد و سپس خطاب به جیمین گفت:
_دیر کردی فرمانده!
نگاه جیمین از موهای طلایی رنگ لرد سوبین، که بلندیاش تا سر شانههایش میرسید، پایین لغزید و تاج جواهر نشانش را که مزین به کریستال الکساندریت بود از نظر گذراند و برچشم های آبی رنگش ثابت ماند.
_بله، امیدوارم عذر من رو بپذیرید، جاده های جنگلی کمی نامساعد بودن.
لرد سوبین سری تکان داد و گفت:
_امیدوارم این بارون مشکلی جدی برای کشاورزی و سد هامون پیش نیاره.
هوسوک که یک دستش را پشت کمرش گذاشته و اشراف گونه ایستاده بود، گفت:
_اگه اجازه بدین، من به این امور رسیدگی میکنم.
YOU ARE READING
Goddess of power
Fantasy♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...